دوش خیام را بدیدم. بر لبِ جویِ شارعِ حافظ، نرسیده به زرتشت، بنشسته بود؛ دو دستاناش به فراخ گشوده و سر به بالا نموده، نگاهاش غرقهیِ شاخههایِ خم اندر خم و آسمانِ اندر هم. میخندید. هوا سیلابی بود و غرشِ رعدها قال و مقالِ خیابان را فروشسته بود. بویِ معلقی در هوا با باد تاب میخورد و با باران فرومیآمد و در کنهِ اندرون دل-آشوبهام میکرد. جامِ می را برافراشت و لختی بر فراز نگه داشت. فریاد بر آورد، آن سان که گفتی رعدی از عرضِ آسمان گذشت و به ارضِ نسیان ضربت آورد. فریاد برآورد که «بگو!». سیلاب از شقیقههایام روان بود و بر پهنایِ گونههایام دوان. گفتم «ای شیخ! دهانام پر از سعدیست!». به فریاد گفت «جوانی! سیلاب میبردت؛ باز سیلاب نمیبینی.». گفتم «آخر ای خواجه، مگر نه مرا عمری هست و دلی و زبانی و اختیاری؟». گفت «ناسیهعقلی هستی هان تو ای پسر! میانِ ما زین پس جز میِ مغانه حکم نخواهد کرد.» جرعهای چند از آن جام بر کشید و سورتِ شراب بر دماغ روان کرد و مدهوش گوش بنهاد بر نعرهیِ رعد و عربدهیِ سما.
دویدم بدان سویِ شارع، بدان سان که ندویده بودم. سرما بود و سورتِ زمهریر، و باران نبود.