۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

۲۷ مارس

یونسکو ۲۷ مارس را «روزِ جهانیِ تئاتر» نامیده. برایِ همین گفتم این نمایشنامه‌یِ آگوست استریندبرگ را که در دورانِ جوانی به فارسی برگردانده بودم، بگذارم این جا. به امیدِ روزی که وضعیتِ تئاترِ محتضرِ ایران بسامان شود.


قوی‌تر
آگوست استریندبرگ


اشخاص
خانمِ فلانی، بازیگرِ زن، متأهل
دوشیزه بهمانی، بازیگرِ زن، مجرد
پیشخدمت

صحنه: گوشه‌یِ یک کافه‌یِ بانوان. دو میزِ کوچکِ آهنی، یک کاناپه‌یِ مخملیِ قرمز، تعدادی صندلی. خانمِ فلانی، البسه‌یِ زمستانی به بر، و سبدی ژاپنی آویخته به ساعد، وارد می‌شود.

دوشیزه بهمانی نشسته، لیوانی آبجو، نیمه‌خالی، مقابلش، و مشغولِ خواندنِ مجله‌یِ مصوری است که بعدن آن را می‌گذارد و یکی دیگر برمی‌دارد.

خانمِ فلانی: عصر به خیر آمیلیا! روزِ کریسمسه و تو مثِ یه مجردِ بدبخت، تنها نشستی این جا!

دوشیزه بهمانی: (نگاهی به بالا می‌اندازد، با اشاره‌یِ سر تأیید می‌کند و خواندن از سر می‌گیرد.)

خانمِ فلانی: می‌دونی خب، منم ناراحت می‌شم که این طوری می‌بینمِت، تنها، تو کافه، موقعِ کریسمس اونم. یادِ اون عروسیه می‌افتم که تو پاریس دیدم. تو یه رستورانی بود. عروسه نشسته بود واسه خودش مجله‌یِ طنز می‌خوند، دوماد هم داشت اون ور با بقیه بیلیارد بازی می‌کرد. هوم... تو دلَم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست. شروعش که این باشه، ادامه‌‌ش چه طوریه، تَهِش چی می‌شه؟ یارو داره تو عروسیش بیلیارد بازی می‌کنه!

(دوشیزه بهمانی شروع می‌کند به حرف زدن) و عروسه هم گفتی نشست مجله‌یِ طنز خوند؟ خب، این دو تا به کل دو تا چیزن.

(پیشخدمت وارد می‌شود، یک فنجان شکلات جلویِ خانم فلانی می‌گذارد و خارج می‌شود.)

خانمِ فلانی: می‌دونی چیه آمیلیا! به نظرِ من تو اشتباه کردی که نامزدت رو ول کردی. بهتر بود نگه‌ِش می‌داشتی. یادته من اولین کسی بودم که بهت گفتم «ببخشش»؟ یادته؟ اگه گوش داده بودی حالا ازدواج کرده بودی و واسه خودت صاحبِ خونه‌ و زندگی بودی. اون عیده رو یادته که رفتی شهرستان پدر و مادرِ نامزدت رو ببینی؟ یادته چه جوری از خوشبختیِ خونه و زندگی حظ کردی و با تمومِ وجود می‌خواستی تئاتر رو برای همیشه بذاری کنار؟ آره آمیلیا جونم. خونه و زندگی از همه چی بهتره - کنارِ تئاتر - و در موردِ بچه هم... ولش کن این یکی رو تو نمی‌فهمی.

دوشیزه بهمانی (نگاهِ تحقیرآمیزی به او می‌اندازد.)

خانمِ فلانی (یکی-دو جرعه‌یِ کوچک از فنجان می‌نوشد، سبدش را می‌گشاید و هدیه‌هایِ کریسمس را نشان می‌دهد.)

خانمِ فلانی: حالا ببین برایِ قندِ عسل‌هام چی گرفتم. (عروسکی را بالا می‌آورد.) اینو ببین! اینو برای لیزا گرفتم! نگاه کن! چشم‌هاش تکون می‌خوره! سرش هم می‌چرخه! می‌بینی؟ اینم تفنگ بادیه ماجا ئه. 

(گلنگدن را می‌کشد و به سمتِ دوشیزه بهمانی شلیک می‌کند.)

خانمِ فلانی: ترسوندمِت؟ فک می‌کنی دوست دارم با گلوله بزنمِت، نه؟ ای خدا، اگه فک نکنم هم که تو زدی! اما اگه تو دوست داشتی به من شلیک کنی جایِ تعجب نداشت، چون من سرِ راهِ تو قرار گرفتم - می‌دونم هم که هیچ وقت نمی‌تونی اون ماجرا رو فراموش کنی - هر چند من کاملن بی‌گناه بودم. تو هنوز فک می‌کنی من بودم که زیرِ پات رو خالی کردم و از تئاترِ استورا انداختم بیرون، ولی من نبودم. من نبودم، هر چند تو فک می‌کنی من بودم. خب، من هر چی هم که بگم هیچ فرقی به حالِ تو نمی‌کنه. تو هنوز فک می‌کنی کارِ من بوده. (یک جفت دمپاییِ گلدوزی شده در می‌آورد.) اینا واسه‌یِ نیمه‌یِ بهترِ منه. خودم گلدوزی‌شون کردم - من حالم از گلِ لاله به هم می‌خوره - ولیِ اون دوست داره رو همه چی لاله باشه.

(دوشیزه بهمانی نگاهِ کنجکاو و کنایه‌آمیزی می‌اندازد.)

خانمِ فلانی: (دو دستش را رویِ دو لنگه دمپایی می‌گذارد.) می‌بینی پاهایِ باب چه کوچیکه؟ تازه، باید ببینی چه گام‌هایِ شکوهمندی داره. تو هیچ وقت با دمپایی ندیدیش. (دوشیزه بهمانی بلند می‌زند زیرِ خنده.) نگاه کن! (با دمپایی‌ها رویِ میز، ادایِ راه رفتن را در می‌آورد. دوشیزه بهمانی باز هم بلند می‌زند زیرِ خنده.) وقتی هم که خلقش تنگ باشه پاهاشو این طوری می‌کوبه زمین: «اَه! خاک تو سرِ این خدمتکارا که هیچ وقت یاد نمی‌گیرن قهوه درست کنن. حیوونا فتیله‌یِ چراغ رو هم که درست تمیز نکردن!» وقتی هم که بادِ سرد میاد تو خونه، پاهاش یخ می‌کنه و می‌گه: «اوف، چه سرده؛ ابله‌هایِِ نفهم حتی بلد نیستن شومینه رو روشن نگه دارن.» (کفِ دمپایی‌ها را به هم می‌سابد.) 

(دوشیزه بهمانی جیغش از خنده در آمده است.)

خانمِ فلانی: بعد که میاد خونه باید یه ساعت دنبالِ دمپایی‌هاش بگرده که ماری چپونده زیرِ کشوها - اوه، ولی خدا رو خوش نمی‌آد آدم بشینه این طوری پشتِ سرِ شوهرش مسخره‌ش کنه، وقتی که بیچاره یه همچین مردِ خوبیه. تو باید یه همچین شوهری می‌داشتی، آمیلیا. به چی می‌خندی؟ چی؟ چی؟ می‌بینی که چه قدر با من صادقه. آره، مطمئنم که با من صادقه، چون خودش بهم گفت - به چی می‌خندی؟ - که وقتی رفته بود نروژ سفر، اون فردریکایِ بی‌حیا اومده بود اغفالش کنه! دیگه چیزی از این شرم‌آورتر هم هست؟ (مکث) چشماشو از کاسه در می‌اوردم اگه وقتی خونه بودم می‌او‌مد سراغِ شوهرم. (مکث) خدا رحم کرد که باب خودش اومد بهم گفت و از این ور و اون ور به گوشم نرسید. (مکث) ولی باور کن که فقط فردریکا نبوده، غیر از اون چند تا دیگه هم بودن! نمی‌دونم چرا، ولی زن‌ها دیوونه‌یِ شوهرِ من هستن. احتمالن فکر می‌کنن که می‌تونه یه جوری بیاردشون تو تئاتر، چون بالاخره به دولت وصله. شاید خودِ تو هم دنبال اون افتاده بودی. من هیچ وقت به تو زیاد اعتماد نکردم. ولی حالا مطمئنم که اون هیچ وقت ذهنش رو مشغولِ تو نکرده، تو هم همیشه انگار ازش دقِ دلی داری یه جورایی. 

(مکث. گیج و پرسشگرانه به هم می‌نگرند.)



خانمِ فلانی: بیا امروز عصر یه سری به ما بزن، آمیلیا، بیا نشون بده که ازمون - از من - اصلن دلخور نیستی. نمی‌دونم، ولی فکر کنم سختَمِِه که تو رو بذارم جزوِ دشمنای خودم. شاید برایِ این که من سرِ راهِ تو ایستادم (آرام‌تر) یا - واقعن می‌گم - نمی‌دونم چرا - دقیقن چرا. 

(مکث. دوشیزه بهمانی، کنجکاو به خانم فلانی می‌نگرد.)

خانمِ فلانی: آشنایی‌مون خیلی عجیب و غریب بود. اولین بار که دیدمت ازت ترسیدم، اون قدر ترسیدم که نذاشتم یه لحظه هم از جلویِ چشمم دور شی. اصلن کِی و کجاش مهم نبود، همیشه خودم رو بغل دستِ تو پیدا می‌کردم. جرئت نکردم بذارم تو دشمنم بشی، برای همین باهات دوست شدم. ولی هر وقت که تو می‌اومدی خونه‌یِ ما، جنگِ اعصاب به راه می‌افتاد، برایِ این که من می‌دیدم که شوهرم نمی‌تونه تو رو تحمل کنه. همه‌ چیز عینِ یه مانتویی که به تنِ آدم نخوره، کج و کوله می‌شد - من همه‌یِ تلاشم رو کردم که رفتارِ شوهرم با تو دوستانه باشه، ولی تا وقتی که نامزد نکردی هیچ کاری از پیش نبردم. بعد رفاقت‌تون چنان شدید شد که معلوم شد هیچ کدومتون تا موقعی که حاشیه‌یِ امنیت نداشتین احساساتِ واقعی‌تون رو بروز نمی‌دادین - بعد - بعدش چه طور شد؟ من حسادت نکردم - چه حرفا! و یادمه که تویِ غسلِ تعمید، که تو نقشِ مادرخونده رو بازی می‌کردی، من بهش گفتم که بوسِت کنه - اونم کرد، تو هم پاک گیج شدی. من اون موقع نفهمیدم - بعدن هم بهش فکر نکردم - اصلن هیچ وقت بهش فکر نکردم تا - تا همین الآن! (ناگهان از جا برمی‌خیزد.) چرا ساکتی؟ از اول تا حالا هیچی نگفتی، ولی گذاشتی همه‌ش من حرف بزنم! نشستی اون جا و با اون چشمات همه‌یِ این فکرا رو از تو سرِ من، مثِ مار از تو سوراخ، کشیدی بیرون، این فکرا رو - این شک‌ها رو - شاید. بذار ببینم! اصلن تو چرا نامزدیت رو به هم زدی؟ تو چرا دیگه نمیای خونه‌یِ ما؟ چرا امشب نمیای یه سری به ما بزنی؟

(دوشیزه بهمانی انگار می‌خواهد حرف بزند.)

خانمِ فلانی: هیس! لازم نکرده حرف بزنی - خودم همه چیزو می‌فهمم! برایِ این که زیرا - برایِ این که زیرا - برایِ این که زیرا! بله، بله! حالا دیگه بی‌حساب شدیم. همینه. ای داد خدایا! من با تو پشتِ یه میز نمی‌شینم. (وسایلش را به میز دیگری منتقل می‌کند.) برایِ همینه که من مجبورم همه‌ش نقشِ گلِ لاله رو - که متنفرم ازش -  رو دمپایی‌هاش گلدوزی کنم، چون تو گلِ لاله دوست داری؛ برایِ همینه که (دمپایی‌ها را رویِ زمین می‌اندازد.) تابستونا می‌ریم دریاچه‌یِ مِلارن، چون تو از آبِ شور خوشت نمیاد؛ برایِ همینه که اسمِ پسرِ من شده اسکیل، چون بابایِ تو اسمش اسکیل بوده؛ برایِ همینه که من باید رنگ‌هایی رو بپوشم که تو خوشت میاد، کتاب‌هایی رو بخونمم که تو خوشت میاد، غذاهایی رو بخورم که تو خوشت میاد، نوشیدنی‌هام نوشیدنی‌هایِ تو باشه -  شکلات مثلن - برایِ همینه - وای خدایا - وحشتناکه، بهش که فکر می‌کنم می‌بینم وحشتناکه. همه چی، همه چی باید از تو به من برسه. حتی هیجان‌هات هم! روحت خزیده تو روحِ من، مثِ یه کرمی که پوسته‌یِ یه سیبی رو سوراخ کرده باشه و خزیده باشه توش، همه‌ش رو خورده باشه و دیگه هیچی ازش نمونده باشه مگه  یه پوسته‌یِ سفت و یه کم گردِ سیاه داخلش. خواستم از دستت  در برم، ولی نتونستم؛ تو مثِ مار چنبره زدی جلوم و با چشمایِ سیاهت با خنده زل زدی تو چشام. وقتی که بال‌هام رو باز کردم دیدم فقط منو میکشونن پایین؛ من تویِ آب، عینِ خر گیر کردم تو گِل؛ هر چی بیش‌تر تقلا کردم، هی بیش‌تر کشیده شدم پایین و پایین‌تر، تا بالاخره تهِ آب غرق شدم و دیدم تو اون پایین مثِ خرچنگ منتظری که منو با چنگال‌هات بگیری - الآن هم همون پایین افتادم.

من ازت متنفرم، متنفرم، متنفرم! تو هم اون جا نشستی ساکتِ ساکت، بی‌تفاوتِ بی‌تفاوت، عینِ خیالت هم نیست که ماهِ بدر در اومده یا محاق شده؛ کریسمسه یا سال‌تحویل؛ بقیه خوشحالن یا ناراحت؛ زورشون نمی‌رسه که متنفر باشن یا زورشون نمی‌رسه که عاشق باشن؛ مثِ لک‌لکی که دَمِ سوراخ موش کمین کرده صامت نشستی - ازت بر نمیاد که بو بکشی، بری دنبالِ طعمه‌ت و شکارِش کنی، فقط می‌تونی همین جا منتظرش دراز بکشی! گوشه‌یِ این کافه کز کردی - می‌دونستی واسه‌یِ تو ئه که اسمش رو گذاشتن «تله موش»؟ - داری مجله می‌خونی، شاید که ببینی بدبختی به کی رو کرده، که ببینی به کی تویِ تئاتر محل نذاشتن؛ نشستی این جا و نقشه می‌کشی برایِ قربانیِ بعدیت، مثِ یه ناخدایِ کشتی‌شکسته که داره حساب می‌کنه چه قدر احتمال داره که خسارتش رو از این و اون بگیره. آمیلیایِ بدبخت! من با این وجود دلم به حالِ تو می‌سوزه، برای این که می‌دونم که غمگینی، غمگین مثِ یه زخم‌خورده، و عصبانی‌ هستی، چون زخم خوردی. من نمی‌تونم از دستت عصبانی باشم - مهم نیست که چه قدر می‌خوام عصبانی باشم - چون تو اون ضعیف‌تره از آب در اومدی. اون همه ماجرایی که با باب داشتی هم منو به دردسر نمی‌اندازه. که چی؟ اون ماجرا چه دخلی به وضعِ من داره؟ تازه، چه فرقی می‌کنه که من شکلات خوردن رو از تو یاد گرفته باشم یا یکی دیگه؟ (جرعه‌یِ کوچکی از فنجان می‌نوشد.) در ضمن، شکلات خیلی هم برایِ سلامتی خوبه. اگر هم تو به من یاد دادی که چه لباس‌هایی بپوشم - فبه المراد! - فقط منو به چشمِ شوهرم جذاب‌تر کردی. این جا هم تو باختی و من بردم. به نظرِ من از رویِ نشونه‌هایِ خاصی که هست و می‌شه باهاشون قضاوت کرد، تو دیگه باب رو از دست دادی، حتمن هم پیشِ خودت فکر می‌کردی که من باید ترکش کنم - باشه، همون کاری رو بکن که با نامزدت کردی، بعدش هم بشین مثِ الآن غصه بخور؛ ولی، حالا می‌بینی که من ترکش نمی‌کنم - دیگه اِنقدر هم نباید پرتوقع باشیم. من چرا باید یه کاری رو بکنم که هیچ کسِ دیگه‌ای نمی‌کنه؟

احتمالن حسابِ همه‌ چیز رو که بکنیم، در این لحظه اون قوی‌تره منم. تو، چیزی از من نصیبت نمی‌شه، ولی خیلی چیزا به من می‌دی. حالا انگاری من دزدم؛ چون صاحبِ اون چیزی هستم که تو از دست دادی. چه طور می‌شد غیر از این باشه، وقتی که همه چیز تو دست‌هایِ تو این این قدر بی‌ارزش و ابتر می‌شه؟ تو هرگز نمی‌تونی عشقِ مردها رو با اون لاله‌ها و هیجان‌هات حفظ کنی - ولی من می‌تونم. تو از اون کتاب‌هایی که می‌خونی نمی‌تونی زندگی کردن رو، اون طوری که من یاد گرفتم، یاد بگیری. تو اسکیلِ نازِ منو نداری که قربون-صدقه‌ش بری، حتی اگه اسمِ بابات هم اسکیل بوده باشه. تازه، چرا همه‌ش ساکتِ ساکتِ ساکتی؟ اولش فکر کردم سکوتِ تو قدرته. ولی حالا فکر می‌کنم مالِ اینه که حرفی نداری بزنی! چون اصلن هیچ وقت به هیچی فکر نمی‌کنی! (برمی‌خیزد و دمپایی‌ها را برمی‌دارد.) حالا دارم می‌رم خونه - لاله‌ها رو هم با خودم می‌برم - لاله‌هایِ تو! تو نمی‌تونی از دیگران چیزی یاد بگیری؛ نمی‌تونی خم شی - بنابراین مثِ یه ساقه‌یِ خشک می‌شکنی! ولی من نمی‌شکنم! دستت درد نکنه آمیلیا که این همه درس‌هایِ خوب یادِ من دادی. دستت درد نکنه که به شوهرم یاد دادی چه طوری عشق بورزه و محبت کنه. حالا هم من دارم می‌رم خونه که عشقم رو بهش نشون بدم.

(خارج می‌شود.)

پایان
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

فیلمِ اقتباسی از این نمایشنامه را، که با اصل نمایشنامه تفاوت‌ دارد، از این جا ببینید. 

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

اپیزودهایِ عام‌الفیل ۲



۵
موج می‌زند. آدم تویِ آدم موج می‌زند. باورت نمی‌شود اگر ببینی: عرضِ خیابانِ آزادی ضرب در طول‌اش هم کفافِ این همه را نمی‌دهد. سیلِ بی‌صدایِ آدم‌ها گوشِ که را کر کرده بود که به آوازِ هم‌نوازِ آن همه گلوله خامُش‌اش کردید؟ یکی لب‌های‌اش را به هم دوخته. یکی چسب زده. یکی با نوارِ سبز گره بسته. یکی منقش به ضربدرِ سرخ‌‌اش کرده. یکی پشتِ دهان‌بندش پنهان داشته. یکی شال روی‌اش کشیده. پسران و دخترانی رفته‌اند بالایِ نرده‌هایِ BRT و انگشتِ‌شان را به نشانه‌یِ سکوت بلند کرده‌اند. صدایی نیست و اگر هست پچپچه است. این‌ها را تویی ببین که مردم‌ات بر تو حقِ توحش دارند. نه سنگی نه صدایی.

حالا که هفت نفری به رود زده‌ایم همه جا آرام است. این جا میدانِ فردوسی است و باورت نمی‌شود اگر بگویم از امام حسین خیابان سهمناک شلوغ است. اثری از نیروهایِ زحمت‌کشِ نظامی و شبهِ-نظامی نیست. یعنی الآن دارند زحمت نمی‌کشند؟! مثلِ این که مردم هنوز نمی‌دانند امروز راه‌پیماییِ سکوت است. همین طور می‌روند و شعار می‌دهند تا چهار-راهِ ولیِ‌اسر؟... عثر؟... عسر؟... اصر؟...

ولیِِ کدام؟ چه فرقی می‌کند! مهم این است که از همین‌ جا شروع می‌شود: دارند زحمت می‌کشند. در دسته‌هایِ بزرگ خیابان‌هایِ منتهی به انقلاب را زیرِ نظر دارند. تا چشم کار می‌کند همه‌یِ خیابان‌ها لبریز است. فشارِ جمعیت گاهی آن قدر زیاد می‌شود که منِ خسته و کوفته از آمدن‌ام پشیمان می‌شوم. فشارِ جمعیت از هم جدایمان می‌کند. می‌مانیم من و دو دوستِ دیگر. و زیاد طولی نمی‌کشد که دخترِ وحشت‌برداشته‌یِ دانشگاه را سرِ تامینِ اجتماعی تنها می‌یابیم. همراهان‌اش را گم کرده است. از ترسِ این که ما را هم گم کند - یعنی مرا هم، بقیه گم شدند - یک سرِ نوارِ سبزِ بلندم را به مچِ او، و سرِ دیگرش را به مچِ خودم گره می‌زنم. حالا دیگر گم نمی‌شوی دختر. 

کمی جلوتر، سیدخندان، رییسِ دولتِ اصلاحات، سوار بر پژوی مشکی از فرعی می‌پیچد تویِ خیابانِ آزادی. سرِ بهبودی، نامزدِ سبز بالایِ سقفِ ماشینی با بلندگویِ دستی قول می‌دهد که کوتاه نیاید. فیلم‌اش را که دیده‌ای؟ ولوله‌ای به پا-ست. روبه‌رویِ مسجدِ دانشگاه، شیخِ شجاع محکوم می‌کند. فریادِ مرگ بر دیکتاتور.

می‌میریم تا از آن فشار رها می‌شویم. خدا را شکر انگار همه چیز خوب بود. زد-و-خورد نشد. می‌رسیم به میدانِ آزادی. میدانِ لعنتیِ آزادی...

می‌دانی... هرگز این میدان به کامِ من نساخته. به کامِ ما هم نساخته. بچه که بودم، مادرم مریض می‌شد و دکتر این جا بود. تازه که به تهران آمده بودیم و من ۵-۶ سال‌ام بود، آزادی دورترین و نا-امن‌ترین جایِ جهان بود برایِ من. شلوغ بود. پر از دود بود. پر از آدم‌هایِ عجیبی بود که در عالمِ بچه‌گی نمی‌فهمیدم‌شان. آدم‌هایی که می‌آمدند و با میدانِ آزادی عکس می‌گرفتند. آدم‌هایی که می‌آمدند و رویِ موتور-سیکلتی که آن گوشه به حالتِ تک-چرخ به زمین جوش داده شده بود می‌نشستند و عکس می‌گرفتند. لابد هم عکس‌شان را می‌بردند به بقیه نشان می‌دادند. آدم‌هایی با سر-و-رویِ نا-مرتب، با لباس‌هایی ژنده، با دهان‌هایی که بویِ سیگار و بدتر از سیگار می‌داد. آدم‌هایی با لهجه‌هایِ عجیب که به گوشِ من غریب بود. موهای‌شان رنگِ خاک داشت و انگار سال‌هایِ سال بود که رنگِ آب ندیده بود. مسافر-کش‌هایِ بی‌ادب و نتراشیده که همیشه گران حساب می‌کردند. مینی‌بوس‌هایِ فیات که رسمن ماشین-دودی بودند. اتوبوس‌هایِ دو-طبقه‌یِ آریاشهر-شمشیری و صف‌هایِ بی‌پایانی که لاک‌پشتی جلو می‌رفتند و مردهایی که تویِ صف قدم‌هایِ کوچولو-کوچولویِ بی‌حوصله و خنده‌دار برمی‌داشتند. گداهایِ وحشتناک هم زیاد بودند. فقط خودِ برجِ آزادی بود که همیشه - و حتی حالا - به چشم‌ام جذاب می‌آمد. خیالِ تماشایِ تهران از بالایِ برج... و پرچمی که به جز نوک‌اش چیزی از آن پیدا نبود. بی‌چاره مردمِ ایران. سال‌هایِ پس از جنگ سخت بود، اما نه به سختی الآن. گداهایِ کاسه-به-دست بهتر بودند تا ریزه-خوارانِ چماق-به-دست.

می‌رسیم به میدانِ آزادی. میدانِ لعنتیِ آزادی... می‌نشینیم در چمن‌هایِ قله‌یِ شمالیِ میدان، سمتِ راستِ خیابانِ جناح. دخترک پفک تعارف می‌کند. تشنه‌ام. سیگاری می‌گیرانم. گوش‌ام به صحبت‌هایِ خبرنگارِ هلندی است که دو متر بالاتر نشسته. محظوظِ این اعتراضِ آرام و منظمِ مدنی است. به خودم می‌بالم که شعورِ مردمِ شهرم این همه بالاست که یکی دنیا-دیده از غرب بیاید و مدنیتِ مردمِ تهران محظوظش کند. ساعت چند است دختر جان؟ هشت... و... چهارده... دقیقه...

سیلِ بی‌صدایِ آدم‌ها گوشِ که را کر کرده بود که به آوازِ هم‌نوازِ آن همه گلوله خامُش‌اش کردید؟ این‌ها را تویی ببین که مردم‌ات بر تو حقِ توحش دارند...

سیلِ مردم وحشت‌زده رو به جنوب سرازیر می‌شود. دست‌اش را می‌گیرم و در عرضِ مردم رو به غرب فراری می‌شویم. نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم! یک لحظه بایستد زیرِ دست-و-پا له می‌شویم. صدایِ شلیک‌ها «بسیار» نزدیک است و قطع نمی‌شود. گارد دارد از روبه‌رو می‌آید. در فوج‌هایِ صد-تایی یا دویست-تایی شاید. نمی‌دانم... فرصتِ شماره نیست. می‌رویم در پناهِ حاشیه‌یِ سنگیِ میدان. سه دختر جیغ-کشان تویِ آن شلوغی خود را به زمین می‌کوبند. ضجه می‌زنند. می‌گویند جسدها را به چشم دیده‌اند. یکی می‌گوید ۱۲ تا. از بالایِ پشتِ بام زده‌اند و از تویِ پنجره. هر که می‌آید ضجه می‌زند. یکی دیگر می‌رسد و می‌گوید ۲۰ تا. خدایا آخرالزمان همین است؟ تو می‌بینی؟ می‌بینی؟ صدایِ شلیک رساتر می‌آید. گارد نزدیک‌مان رسیده. فرار می‌کنیم بالایِ تپه‌ها. خوب شد روبان را از دست‌اش باز نکردم. می‌رسیم به خیابانِ شمالِ غربی. گارد گاز-انبری آمده. راه بسته، باید بپریم پایین. ۲ متر ارتفاع داریم. می‌پرم پایین. بپر تو هم! بپر! می‌ترسد. بپر نترس! نمی‌پرد. همه‌اش ۴۰ کیلو است. سنگین نیست. صدایِ شلیک قطع نمی‌شود. آن طرف‌تر برادران‌ام در خون‌شان خفته‌اند. این‌ها را تویی ببین که مردم‌ات بر تو حقِ توحش دارند...

یادم نمی‌رود غمِ سنگینی را که از آن روز در دل‌ام نشست. یادم نمی‌رود سوزش و شورشی را که در درون‌ام نشست. یادم نمی‌رود که به افسونِ شما، اشکِ ما رنگِ افسانه باخت.

صدایِ خون در آوازِ تذرو است
دلا این یادگارِ‌خونِ سرو است...


۶
...


۷
...





۸
چه‌طور می‌شود حالتِ بینِ  تردید و خطر و آشنایی و بی‌حوصله‌گی را شرح داد؟

صبح می‌شود. بعضی چیزها را نمی‌توان تغییر داد. صبح می‌شود. حالا چند ماه است که بحث و مدرسه و کتاب و موسیقی و الباقی را رها کرده‌ام و صبح تا شب به کارهایی می‌رسم که هر لحظه‌اش برای‌ام ناسزایی نابخشودنی و فروناخوردنی-ست. از همین است که صبح‌ها به قولِ آن شاعرِ فقید خورشید همچون دشنامی برمی‌آید و روز شرمساریِ جبران‌ناپذیری‌-ست. 

می‌دانی... اصلن آن روز، و آن روزها، حوصله‌یِ چیزی نداشتم. به دوستان زنگ می‌زنم و نمی‌توانند بیایند. تنها بروم؟ از طبقه‌یِ دهم افقِ کرج پیدا-ست. ابری‌-ست. تویِ این هوایِ باد و باران، تویِ این گرد-و-خاکی که همه جا را گرفته، تویِ این روزهایِ اندوه و پریشانی، تویِ این روزهایی که خیابان‌ها بویِ باروت می‌دهد، من از همیشه گرفته‌ترم. بعد از آن روزهایِ پرشورِ پیش از انتخابات، بعد از ۲۵ خرداد، بعد از نمازِ جمعه‌یِ ۲۹ خرداد، بعد از شنبه‌یِ خونین، بعد از روزِ قدس و باقیِ ماجراها، بیست و چهار ساعته بغضی گلوی‌ام را گرفته و می‌فشارد. بغضِ من کهنه شده. ما مردها هرگز مجالِ آن نیافتیم که فارغ از مردانه‌گی و سبیل و این جور حرف‌ها، یک دلِ سیر بزنیم زیرِ گریه و خودمان را خالی کنیم. این بغضِ سالیانِ من است که چنگ به گلوی‌ام در انداخته. من حتی خودم هم خودم را سانسور می‌کنم، مبادا که خودم هم اشکِ خودم را ببینیم. یادم هست اول بار که به خانه‌یِ فلانی رفتم و صحبتی در افتاد و همدلانه ماجرایی گفت و فارغ از من و در و دیوار و غرور و مردانه‌گی، آرام و آزاد گریست، به او غبطه خوردم. به او غبطه خوردم که این همه سبک است و من یک لحظه - حتی یک لحظه - غرورم نگذاشته که خودم اشکِ خودم را ببینم؛ چه رسد به دوستانِ دور یا نزدیک. ... حالا این منم؟ دستِ کم ندا--- دستِ کم ندا را نمی‌توانم ببینم و آرام‌ام باشد. مگر از سنگ باشم. این است که اشکِ مرا «کتابِ قانون» سرازیر می‌کند: نگارِ جواهریان مرا یادِ ندا می‌اندازد. چرای‌اش بماند... حوصله‌یِ تفصیل ندارم...


۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

اپیزودهای عام‌الفیل ۱

۱
سال را سرِ سفره‌یِ مادربزرگ تحویل می‌کنیم و عکسِ پدربزرگ سرِ سفره است. حالا چند ساعتی می‌گذرد و پایِ پیاده راهیِ حافظیه‌ام. شبِ غزل‌پرورِ حافظیه مشوش و پر نسیم است. بهارنارنج‌ها در هوا می‌وزند و زمستان باران نباریده و شیراز هوایِ نوروزهایِ قدیم را ندارد. پسربچه‌ای آبِ حوض را بازیگوشانه دستخوشِِ تلاطم می‌کند و عکسِ مرا خراب. جای‌ام را عوض می‌کنم و روستایی‌زاده‌ای می‌آید و هی جلویِ دوربین می‌ایستد. حافظیه شلوغ است و خواجه مرا بارِ عام نیز هم نمی‌دهد. 

رفتم که بروم. جوانی در خرقه‌یِ روحانیانِ عمامه-سفید و ناآرام، آرام می‌گذشت. گفتم: محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد ببرد. دوست‌ام شنید و جوانِ ناآرام نشنید. نزدیکِ درِ خروجی رسیدم. شورشی از درون منقلب‌ام کرد. باز گشتم. ناآرام به سویِ جوانک رفتم. گفتم: ببخش. پشتِ سر تو چیزی گفتم. پرسید: چی؟ گفتم: بگذر. گفت: گذشتم؛ چی گفتی؟ گفتم: محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد ببرد. گفت: بخشیدم. نگران بود. خیره نگاهی کرد. گفت: خواستم بروم شاه‌چراغ، دیدم این‌جا نزدیک‌تر است، آمدم این‌جا. برادرم یک ساعتِ پیش چاقو خورده. بردیم‌اش بیمارستان. خونِ زیادی ازش رفته. دعا کن برای‌اش. تو آدمِ بدی نیستی.


۲
نیایش شده پارکینگِ روان. مردم سرشان را از تویِ پنجره‌ها بیرون آورده‌اند. می‌زنند و می‌رقصند. شعار می‌دهند. نوار‌هایِ سبز بر آینه‌ها، بر آنتن‌ها، بر مچ‌ها، بر انگشت‌ها و بر هزار جایِ دیگر به رقص در آمده‌اند. گه‌گاه موتور-سواری دو-سه پشته رد می‌شود و پرچمِ سه-رنگِ میهن را به رخِ هم‌میهنان‌اش می‌کشد. ناگهان تویِ ترافیکِ روان از ماشین می‌پریم پایین که یک بغل آمارنامه و پوستر و الباقی را بین ماشین‌ها پخش کنیم. مثلِ آبِ باران به خوردِ خاکِ کویر می‌رود. به هزار جای‌مان نوارِ سبز بسته‌ایم و هزار جای‌مان را دختران و پسرانی سرمستِ از پیروزیِ عن‌قریب، از دور به اشارتِ دستی و لبی، می‌بوسند.

ولی‌ِعصر شطِ سبزِ خروشانی‌ست که آب‌اش سر-بالا می‌رود و برایِ قورباغه که ابوعطا بلد نیست بخواند، رجز می‌خواند. دست در دستِ هم، مردمی هستند شاد و طناز و امیدوار و شلنگ‌انداز: او رفت! ای ایرانِ بنان را، یارِ دبستانی را، وطن ای هستیِ من را، ایران ای سرایِ امید را، و هزار رقم چیزِ دیگر را سر می‌دهند؛ همه هنوز حیرت‌خوار از مناظره، یا بهتر بگویم، معارضه‌ای بی‌سابقه. شب آبستن است. این گوشه و صد گوشه‌یِ دیگر یکی ایستاده رویِ نیمکتِ پارکِ ملت، از آن بالا بحث‌هایِ روشن‌فکری می‌کند با چهل نفرِ دیگری که دورِ نیمکت حلقه زده‌اند. آن گوشه رای‌هایِ خاموش بقیه را ترغیب به خاموشی می‌کنند. یکی می‌آید با پرچمی سه-رنگ و بی‌نشان، مزین به عکس مصدق و بازرگان و رییس‌-جمهورِ سبز. همه‌چیز در امن و امان است. پلیس نیست. هیچ طرفی نیست. مردم همدیگر را دوست دارند. چهره‌ها دوستانه و بشاش است. طرفدارانِ تغییر و سبزها چه هوای هم را دارند. نشاندار‌هایِ سه-رنگ ندرتن یافت می‌شوند. همه چیز در کلام خلاصه می‌شود. این‌جا تکه‌ای از پاریس است. با این همه، ونک به تجریشِ من ... آن طرف‌تر در عباس‌آباد، صفِ به-هم-پیوسته‌یِ اتوبوس‌هایِ همه‌یِ مردم، بخشی از مردم را به مصلا برده است. آن‌جا تکه‌ای از کجا-ست؟


۳
حالا دیگر سه روز است که بیدارم. هشتِ صبح را به چشمِ خودم دیدم که صف‌ها بسته شده. از هر شهری که می‌توانم آمار می‌گیرم و خوشبختانه دوستان در اقصی نقاط هستند. حالا دویِ ظهر است و فلان شخصِ معتبر می‌گوید هفت به یک قطعی است. سه‌یِ ظهر است و همه‌یِ حوزه‌هایِ محل را سر زده‌ام. بعضی چیزها بعضی وقت‌ها ان قدر کم پیدا می‌شوند که می‌توان با انگشت‌ هم جمع‌شان زد. بعضی چیزهایِ دیگر بر عکس‌اند. ساعتِ دهِ شب نشده هنوز و در آن حوزه را بسته‌اند. یکی با ماشین می‌رسد و آدرس یک حوزه‌یِ دیگر را می‌پرسد. چه شوری برایِ رای دادن دارد. به خانه بر می‌گردم، با تنی خسته و دلی امیدوار و شادمان. فردا شب جشنِ پیروزی به پا است. به پا است؟ ده و نیم شب است که از خستگی بی‌هوش می‌شوم.

دوی شب. برادر آسیمه‌سر درِ اتاق را باز می‌کند. ده بار صدای‌ام می‌زند. و من تکان هم نمی‌خورم. شب آبستن است. از خوابِ سنگینِ شیرینِ هوش‌ربایی، به شنیدنِ خبری هوش‌رباتر، همه‌مان چنان می‌پریم که همه‌ می‌دانیم. آه شب آبستن است. آه شب آبستنِ عشق و درد است. شب آبستن قیمت جانِ خواهران برادرانم است. شب آبستنِ اشکِ مادرانم است. شب آبستنِ چماق است و باتوم. شب آبستنِ وقاحتِ ابدیِ دروغ و نیرنگ و ریا-ست. شب آبستنِ خون است. شب آبستنِ عشق است. شب آبستنِ بند است؛ آبستنِ هزار دیوار است. شب آبستنِ تو-ست...


۴
ونک را بسته‌اند. پلیس این‌جا، پلیس آن‌جا، پلیس همه‌جا، اما ونک را سبزها بسته‌اند. دور تا دورِ میدان رویِ زمین نشسته‌اند. مرگ بر این  و مرگ بر آن می‌گویند. ماشین‌ها بوق می‌زنند. بوق پشتِ بوق. فریاد رویِ فریاد. سه هزار نفر شاید هستند. نیرویِ انتظامی با مهربانی وارد می‌شود. دستِ چند نفری را می‌گیرد و از رویِ زمین بلند می‌کند. نیرویِ انتظامی سبزِ تو هم قشنگه! پلیس دستِ چند نفرِ دیگر را هم می‌گیرد. نیرویِ انتظامی، حمایت، حمایت! پلیس صدای‌اش را بالا می‌برد. پلیس دستِ مردم را می‌کشد. مردم گل سرخ پرت می‌کنند سمت‌شان. پلیس دست به باتوم می‌برد. یکی بطری پرت می‌کند طرف پلیس. بقیه سر او داد می‌زنند که نزن! میدان در تسخیرِ سبزها-ست. از همه طرف هر لحظه اضافه می‌شوند. دویِ ظهر است. سابقه نداشته که آرای چهل میلیونی را چند ساعته بشمارند. چرا؟ حتمن چون تا به حال چهل میلیون رای یک‌جا نداشته‌ایم! حالا که انتخاباتِ چهل میلیونی داریم، دارنده برازنده. چشمِ دوست و دشمن کور، خودی و غیرِ خودی هم نکنید!

مردم از پایین دارند می‌روند سمتِ فاطمی. دیشب فاطمی را بسته‌اند. بلوک چیده‌اند. فاطمی و توابع دستِ گارد است. میرهادی را رُفته‌اند و پلمپ کرده‌اند.

جمعیتِ پنجاه هزار نفری و بلکه بیش‌تر از ونک سرازیر می‌شود. از کوچه‌ها و ساختمان‌ها هر لحظه قطره‌ای به رودِ سبز می‌پیوندد. از داروخانه‌ها ماسکِ می‌دهند به مردم که شناخته نشوند. دوربینِ کنترلِ ترافیک مرام می‌گزارد و سرش را می‌گیرد طرفِ آسمان، و هلهله‌یِ مردمِ سبز. یکی ده طبقه بالاتر پرچمِ سبزی را در هوا تکان می‌دهد و ده دقیقه کف و شادی این جا کفِ خیابان. همه چیز خوب است. امن است: اعتراضِ آرامِ مدنی در تهران... تا این که...

ساعت ۴:۱۵. خبرهایِ بد زود می‌رسد: تایید کردند. وجودِ مبارک صحتِ داستان را تایید کردند. پاهای‌ام سست می‌شود. راهی را که بروند، بر نمی‌گردند. تکیه می‌دهم به نرده‌هایِ پارکِ ساعی. دوستان می‌روند. گم‌شان می‌کنم. نهادهایِ ذی‌ربط هنوز ساکت‌اند. همه چیز امن و امان است؟

۴:۲۵: به صدایِ جیغ و دادِ مردم، ناباورانه بر می‌گردم به عقب: صحنه‌ای که بنا بود بارها و بارها و بارها تکرار شود، اول بار این ‌جا به چشم رسید. می‌زنند. ناجوانمردانه می‌زنند. باورنکردنی می‌زنند. زنِ پنجاه ساله گیرشان افتاده ای خدا. دخترِ و پسر فرقی ندارد ای خدا. هیچ جا اگر مساوات نیست، این جا هست. فرار می‌کنم بالایِ پنجره‌یِ مغازه‌ای. سه تا از موتورهای‌شان می‌خورد به هم و می‌ترکد. گیرِ مردم می‌افتند. مردم نمی‌زنندشان. مردم نمی‌زنندشان. تهران شده فلسطین. این صحنه‌ها را فقط از اخبارِ ایران دیده بودم. فرار و قرار. جنگ و گریز. بویِ عجیب و غریبِ فعلی، و آشنایِ بعدی. چشم‌ها می‌سوزد. زیاد می‌سوزد. جیغ و فریاد. جنگِ سنگ. تختِ‌طاووس دارد می‌سوزد. نمی‌فهمیم که اتوبوس چه‌طور آتش گرفت. همه‌یِ خیابان آتش گرفته. تهران دارد می‌سوزد. تهرانِ من آتش گرفته. پیرمردِ عابری را زده‌اند و باورم نمی‌شود آن چه را که می‌بینم. می‌بینم و باورم نیست. توی‌ِ چشم‌هایِ غزالِ جوانی دودِ سیگار می‌دهم و توی‌ دهان‌اش. عجب از دنیایِ وارونه‌یِ ما نیست که نفس‌ها با سیگار باز شود. 

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

در اساطیر و نگاه اساطیری

خرگوش جلو-جلو دوید و ثانیه‌ای نگذشت که از نظر پنهان شد. لاک‌پشت نگاهی به دور-دستِِ غبار-آلود انداخت؛ قمقمه‌اش را از چشمه پر کرد؛ عینکِ دود‌ی‌اش را به چشم زد؛ و یواش-یواش به راه افتاد.

«سنت» نگه‌بانِ حفظِ ارزش‌‌هایِ «ترادادی» است. از این رو همواره در جوامعی دستِ قدرت را در دست می‌فشرد که گذشته‌ای قدرتمند در دلِ حیاتِ امروزین‌شان زنده باشد، هم‌چون اعتکافی گاه سایه‌وار و گاه آفتاب‌وار در شبانه‌روزِ آدم‌ها و روابطِ آن‌ها. بنا‌-بر-این دستِ قدرت به محافظه‌یِ ارزش‌هایِ پیشینی بر می‌آید، اما بی‌درنگ در می‌یابد که زمانه تغییر کرده و ارزش‌هایِ پیشین لزومن هم با منافعِ فعلی هم‌راستا نیستند. از این رو در جهت اصلاحِ سنت بر می‌آید و از دلِ سنتِ کهن، سنتی «محافظه‌کار» نو‌-به‌-نو زاده می‌شود. مرزهایِ سنتِ نو، چونان دیوار‌هایِ شارستان، مرزهایِ ایمنِ اربابِ قدرت می‌شوند و او که خیالِ رمباندنِ دیوار در سر بپزد «برانداز» لقب می‌گیرد. نرم‌-نرمک براندازان دست‌شان از کلنگ کوتاه می‌شود، پس از دیوار بالا می‌آیند. یساوولانِ ذاتِ اقدسِ شاهی به تیغ‌شان می‌کِشند و به تیرشان می‌کشند. پس براندازان در می‌یابند که ایراد از دیوار نیست؛ ایراد از او‌-ست که دیوار می‌سازد. بنا را می‌کشند. زن‌‌-و‌-بچه‌یِ بنا فغان می‌آورند که انقلابی بود و تازیانه خورد و دیوار ساخت و انقلابیان‌اش کشتند‌. نو‌-محافظه‌کاران بنّایِ دیگری می‌آورند و سه برابر بیش‌تر سبیل‌اش را می‌چربند و دیوارِ دیگری به قبلی مضاف می‌کنند. براندازان تازه شست‌شان خبردار می‌شود و تصمیم می‌گیرند دیگر «بر نیاندازند»، که همواره بنایی هست و سبیلی و روغنی به دستِ دشمن! پس از دروازه می‌روند. ذاتِ اقدس شخصن سرِ صبح دروازه‌ها را می‌بندند و گزمه‌ها را سه چندان می‌کنند. پس فردا چند نفری به خود کمربند می‌بندند و... همه و همه، هیئت ِ حاکمه و انقلابیون، افراطی می‌شوند. در تمامِ این مدت مالیات‌ها خرجِ دیوارها و گزمه‌های کلفت‌تر می‌شوند و کشاورزِ بی‌چیز، بی‌چیزتر.

سنت مادرِ محافظه‌کاری و پدرِ افراطی‌گری است. از این رو، سنتی‌ترین جوامع افراطی‌ترین جوامع‌اند. نگاه کنید به اسرائیل و سنتِ سه‌هزار و پانصد‌ساله‌یِ یهودی‌گری‌اش. نگاه کنید به عربستان و سنتِ‌اش. نگاه کنید به افغانستان؛ به ایران؛ به هند و هندوهایِ متعصب‌اش، به همسر-سوزان‌شان؛ به تبت و ریاضت‌هایِ وحشتناک‌اش. جوامعِ سنتی، حتی اگر سنت‌هایِ کهن‌شان را به سرعت کنار بگذارند، باز از دلِ نوزاییِ نارس‌شان «سنت»ی زاده می‌شود هزار بار بدتر. نگاه کنید به چین و مائوئیسمِ مردم‌خوارش؛ به شوروی و استالینیسمِ مخوف‌اش؛ به ترکیه و دیکتاتوریِ نظامی‌اش. گذار از سنت یک‌ـ‌شبه محال است. همواره سنتی نو زاده می‌شود و محافظه‌کاران‌اش رختِ نو به تن می‌کنند. 

با مرگِ دیکتاتور هم چیزی تمام نمی‌شود. هزار بار شاهِ ایران ترور شد. «حشاشین و حسنِ صباح» دژی ساختند چونان که جز وحشی‌ترینِ وحوشِ جهانِ طبیعت، مغولان، پایِ کسی به بالای‌اش نرسید و چشمِ کسی پشتِ درش را ندید. «خالد اسلامبولی» چه سود داشت؟ «نواب» چه؟ دیکتاتور درد است. درد را درمان نمی‌کنند؛ مسکن می‌زنند. پیِ بیماری باید رفت. گذار از بیماری به سلامت، زمان می‌خواهد. دوره‌یِ نقاهت دارد. درمان می‌برد. تحمل می‌خواهد. صبر و شکیب می‌خواهد. انقلابیونِ ناشکیبا درست به همان اندازه بیمارند که نومحافظه‌کارانِ ساستار. مجالِ تغییر باید داد به این خیلِ بیمار، به این توده‌هایِ دردمند.

لاک‌پشت صدایی از پشت شنید. دست بلند نکرد و تاکسی رد شد. دو متر جلوتر حمار را دید که دارد میان‌بر می‌زند. پیچید تویِ جاده‌-‌خاکی!

گذار از جامعه‌ای که تنها یک صدا از سراپایِ وجودش در می‌آید، به جامعه‌ای که همه مجالِ همه صحبتی، از نجوا تا عربده، داشته باشند، نیازمندِ قربانی کردنِ مفهومِ «مطلق‌نگری» بر آستانِ «نسبیت» است. هیچ چیز مطلق نیست. هیچ چیز مطلق نیست. هیچ چیز مطلق نیست. باید از ذهنِ خود شروع کنیم. جامعه‌ای که تصوف در ذهنِ ملحدترینِ اقشارِ آن به چشم می‌خورد باید هم که از ذهن و نه از دهن شروع کند. آن که فرمان می‌فرمود و حکم به قتلِ دیگری می‌داد و تویِ شاعر مدح‌اش را می‌فرمودی و انبانه‌یِ زر سنگین می‌کردی تمام شد! شعرایش جایِ خدا سلطان را به شعر در نشاندند و عشاق‌اش جایِ سلطان معشوقه را. معشوق‌-سلطان‌-خدایِ قصه‌یِ دیروزیان تیغ می‌کشید و دست‌اش نمی‌گرفتند؛ تیر می‌زد و منت می‌پذیرفتند. ستمگری می‌کرد و هیچ‌اش محابا نبود. خون‌-ریز بود و حمایت‌اش می‌کردند. در زلفِ چون کمندش سرها بریده بود بی‌جرم و بی‌جنایت. آری: معشوق‌-سلطان‌-خدایِ قصه‌یِ دیروزیان خوبیِ «مطلق» بود. پس حکمِ مطلق به دست‌اش بود. هر چه می‌کرد عینِ عنایت بود. هیچ عاشق سخنِ سخت به او نگفت. پس فرمان برداری‌اش مطلقن بر همه مفروض. عاشقان‌-ملازمان‌-عارفان‌ اختیارشان به خود نبود، چه «خود»ی در میانه نبود که اختیاری به وی منتسب شود. 

آن خوبی یا بدی یا هر‌-چیزِ مطلق امروز مرده است. مرگِ او مرگِ جهانِ اسطوره‌زا است. مرگِ جهانی که معشوق‌-سلطان‌-خدایِ قصه‌یِ دیروزیان زاده‌یِ آن بود. مرگِ جهانی که مردمان‌اش به نسخه‌یِ آن طبیبِ حاذق ایمان داشتند؛ نسخه‌ای که راهنمایِ سلامت و سعادت بود. سعادتی که جان را اگر به پای‌اش می‌ریختی، شهادت بود. عروجی بود به ملکوت، و اگر هم نبود، اکسیرِ جاودانه‌گی بود اندر این جهانِ جهان، اندر این سرایِ سپنج. با مرگِ آن طبیب، آن نسخه هم منقضی شده است. دنیایِ ما دیگر جهانِ ایده‌ئولوژی نیست. چه ایده‌ئولوژی مطلقن مطلق‌گراست. چهار‌-چوبی‌-ست از ارزش‌هایِ ثابت که به چشم‌-اشاره‌ای بدل به سنت می‌شود و اسطوره‌ای از دل آن سر بر می‌آورد. اسطوره‌یِ معشوق‌-سلطان‌-خدا همان روندی را در توده‌هایِ متدین طی می‌کند که اسطوره‌یِ آزادی و عدالت برایِ خلق در توده‌هایِ مارکسیست و انواعِ سرخ‌-فام‌هایِ دیگر. انقلاب‌هایِ ایده‌ئولوژیک به سده‌یِ بیستم تعلق دارند و بدتر آن که با مدرنیت نمی‌توان مثلِ منویِ رستوران رفتار کرد: مدرنیت گزینشی نیست. مفهومی‌-ست یک‌پارچه که نمی‌توان این‌اش را گرفت و آن‌اش را نگرفت. عمرِ فردیدها و مارکسیست‌هایِ اسلامی سر آمد؛ روشن‌فکرانِ دینی هم دیری نخواهند پایید.

حرفِ دل‌ام نیست که از لوحِ دل‌ام بر زبان جاری شود؛ حرفِ عقل‌ام است که بر بنان جاری‌-ست: با مرگِ اسطوره‌ای چونان، با مرگِ معشوق‌-سلطان‌-خدایِ قصه، پیشاپیش گفته‌ام که عاشقان‌-ملازمان‌-عارفان‌ هم مرده‌اند. چه این عاشقان‌اند که معشوقه می‌سازند و ملازمان‌اند که سلطان...  سفر از دنیایِ اساطیر به جهانِ خشکِ بی‌مزه‌یِ رئالیستی، مرگِ عشاقِ اساطیری‌-ست.

لاک‌پشت سوار بر حمار رسید به تهِ مسیر. خرگوش همان موقع تویِ تاکسی تویِ صفِ گاز بود!