خرگوش جلو-جلو دوید و ثانیهای نگذشت که از نظر پنهان شد. لاکپشت نگاهی به دور-دستِِ غبار-آلود انداخت؛ قمقمهاش را از چشمه پر کرد؛ عینکِ دودیاش را به چشم زد؛ و یواش-یواش به راه افتاد.
«سنت» نگهبانِ حفظِ ارزشهایِ «ترادادی» است. از این رو همواره در جوامعی دستِ قدرت را در دست میفشرد که گذشتهای قدرتمند در دلِ حیاتِ امروزینشان زنده باشد، همچون اعتکافی گاه سایهوار و گاه آفتابوار در شبانهروزِ آدمها و روابطِ آنها. بنا-بر-این دستِ قدرت به محافظهیِ ارزشهایِ پیشینی بر میآید، اما بیدرنگ در مییابد که زمانه تغییر کرده و ارزشهایِ پیشین لزومن هم با منافعِ فعلی همراستا نیستند. از این رو در جهت اصلاحِ سنت بر میآید و از دلِ سنتِ کهن، سنتی «محافظهکار» نو-به-نو زاده میشود. مرزهایِ سنتِ نو، چونان دیوارهایِ شارستان، مرزهایِ ایمنِ اربابِ قدرت میشوند و او که خیالِ رمباندنِ دیوار در سر بپزد «برانداز» لقب میگیرد. نرم-نرمک براندازان دستشان از کلنگ کوتاه میشود، پس از دیوار بالا میآیند. یساوولانِ ذاتِ اقدسِ شاهی به تیغشان میکِشند و به تیرشان میکشند. پس براندازان در مییابند که ایراد از دیوار نیست؛ ایراد از او-ست که دیوار میسازد. بنا را میکشند. زن-و-بچهیِ بنا فغان میآورند که انقلابی بود و تازیانه خورد و دیوار ساخت و انقلابیاناش کشتند. نو-محافظهکاران بنّایِ دیگری میآورند و سه برابر بیشتر سبیلاش را میچربند و دیوارِ دیگری به قبلی مضاف میکنند. براندازان تازه شستشان خبردار میشود و تصمیم میگیرند دیگر «بر نیاندازند»، که همواره بنایی هست و سبیلی و روغنی به دستِ دشمن! پس از دروازه میروند. ذاتِ اقدس شخصن سرِ صبح دروازهها را میبندند و گزمهها را سه چندان میکنند. پس فردا چند نفری به خود کمربند میبندند و... همه و همه، هیئت ِ حاکمه و انقلابیون، افراطی میشوند. در تمامِ این مدت مالیاتها خرجِ دیوارها و گزمههای کلفتتر میشوند و کشاورزِ بیچیز، بیچیزتر.
سنت مادرِ محافظهکاری و پدرِ افراطیگری است. از این رو، سنتیترین جوامع افراطیترین جوامعاند. نگاه کنید به اسرائیل و سنتِ سههزار و پانصدسالهیِ یهودیگریاش. نگاه کنید به عربستان و سنتِاش. نگاه کنید به افغانستان؛ به ایران؛ به هند و هندوهایِ متعصباش، به همسر-سوزانشان؛ به تبت و ریاضتهایِ وحشتناکاش. جوامعِ سنتی، حتی اگر سنتهایِ کهنشان را به سرعت کنار بگذارند، باز از دلِ نوزاییِ نارسشان «سنت»ی زاده میشود هزار بار بدتر. نگاه کنید به چین و مائوئیسمِ مردمخوارش؛ به شوروی و استالینیسمِ مخوفاش؛ به ترکیه و دیکتاتوریِ نظامیاش. گذار از سنت یکـشبه محال است. همواره سنتی نو زاده میشود و محافظهکاراناش رختِ نو به تن میکنند.
با مرگِ دیکتاتور هم چیزی تمام نمیشود. هزار بار شاهِ ایران ترور شد. «حشاشین و حسنِ صباح» دژی ساختند چونان که جز وحشیترینِ وحوشِ جهانِ طبیعت، مغولان، پایِ کسی به بالایاش نرسید و چشمِ کسی پشتِ درش را ندید. «خالد اسلامبولی» چه سود داشت؟ «نواب» چه؟ دیکتاتور درد است. درد را درمان نمیکنند؛ مسکن میزنند. پیِ بیماری باید رفت. گذار از بیماری به سلامت، زمان میخواهد. دورهیِ نقاهت دارد. درمان میبرد. تحمل میخواهد. صبر و شکیب میخواهد. انقلابیونِ ناشکیبا درست به همان اندازه بیمارند که نومحافظهکارانِ ساستار. مجالِ تغییر باید داد به این خیلِ بیمار، به این تودههایِ دردمند.
لاکپشت صدایی از پشت شنید. دست بلند نکرد و تاکسی رد شد. دو متر جلوتر حمار را دید که دارد میانبر میزند. پیچید تویِ جاده-خاکی!
گذار از جامعهای که تنها یک صدا از سراپایِ وجودش در میآید، به جامعهای که همه مجالِ همه صحبتی، از نجوا تا عربده، داشته باشند، نیازمندِ قربانی کردنِ مفهومِ «مطلقنگری» بر آستانِ «نسبیت» است. هیچ چیز مطلق نیست. هیچ چیز مطلق نیست. هیچ چیز مطلق نیست. باید از ذهنِ خود شروع کنیم. جامعهای که تصوف در ذهنِ ملحدترینِ اقشارِ آن به چشم میخورد باید هم که از ذهن و نه از دهن شروع کند. آن که فرمان میفرمود و حکم به قتلِ دیگری میداد و تویِ شاعر مدحاش را میفرمودی و انبانهیِ زر سنگین میکردی تمام شد! شعرایش جایِ خدا سلطان را به شعر در نشاندند و عشاقاش جایِ سلطان معشوقه را. معشوق-سلطان-خدایِ قصهیِ دیروزیان تیغ میکشید و دستاش نمیگرفتند؛ تیر میزد و منت میپذیرفتند. ستمگری میکرد و هیچاش محابا نبود. خون-ریز بود و حمایتاش میکردند. در زلفِ چون کمندش سرها بریده بود بیجرم و بیجنایت. آری: معشوق-سلطان-خدایِ قصهیِ دیروزیان خوبیِ «مطلق» بود. پس حکمِ مطلق به دستاش بود. هر چه میکرد عینِ عنایت بود. هیچ عاشق سخنِ سخت به او نگفت. پس فرمان برداریاش مطلقن بر همه مفروض. عاشقان-ملازمان-عارفان اختیارشان به خود نبود، چه «خود»ی در میانه نبود که اختیاری به وی منتسب شود.
آن خوبی یا بدی یا هر-چیزِ مطلق امروز مرده است. مرگِ او مرگِ جهانِ اسطورهزا است. مرگِ جهانی که معشوق-سلطان-خدایِ قصهیِ دیروزیان زادهیِ آن بود. مرگِ جهانی که مردماناش به نسخهیِ آن طبیبِ حاذق ایمان داشتند؛ نسخهای که راهنمایِ سلامت و سعادت بود. سعادتی که جان را اگر به پایاش میریختی، شهادت بود. عروجی بود به ملکوت، و اگر هم نبود، اکسیرِ جاودانهگی بود اندر این جهانِ جهان، اندر این سرایِ سپنج. با مرگِ آن طبیب، آن نسخه هم منقضی شده است. دنیایِ ما دیگر جهانِ ایدهئولوژی نیست. چه ایدهئولوژی مطلقن مطلقگراست. چهار-چوبی-ست از ارزشهایِ ثابت که به چشم-اشارهای بدل به سنت میشود و اسطورهای از دل آن سر بر میآورد. اسطورهیِ معشوق-سلطان-خدا همان روندی را در تودههایِ متدین طی میکند که اسطورهیِ آزادی و عدالت برایِ خلق در تودههایِ مارکسیست و انواعِ سرخ-فامهایِ دیگر. انقلابهایِ ایدهئولوژیک به سدهیِ بیستم تعلق دارند و بدتر آن که با مدرنیت نمیتوان مثلِ منویِ رستوران رفتار کرد: مدرنیت گزینشی نیست. مفهومی-ست یکپارچه که نمیتوان ایناش را گرفت و آناش را نگرفت. عمرِ فردیدها و مارکسیستهایِ اسلامی سر آمد؛ روشنفکرانِ دینی هم دیری نخواهند پایید.
حرفِ دلام نیست که از لوحِ دلام بر زبان جاری شود؛ حرفِ عقلام است که بر بنان جاری-ست: با مرگِ اسطورهای چونان، با مرگِ معشوق-سلطان-خدایِ قصه، پیشاپیش گفتهام که عاشقان-ملازمان-عارفان هم مردهاند. چه این عاشقاناند که معشوقه میسازند و ملازماناند که سلطان... سفر از دنیایِ اساطیر به جهانِ خشکِ بیمزهیِ رئالیستی، مرگِ عشاقِ اساطیری-ست.
لاکپشت سوار بر حمار رسید به تهِ مسیر. خرگوش همان موقع تویِ تاکسی تویِ صفِ گاز بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر