این همه سالیان به پای خیالی نشستنام چه شد که لحظهای به رای زندگی دویدنام نمیشود؟ روزهای گرم «خاکستری» شدند و «خاکستر»ی شدند. چه به انتظار بنشستهام روزهای سرد را؟ حنا به ریش خاطره بگذار. زنده و حیّ و حاضر بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی.
مثلِ موجودِ عجیبِ ناممکنی که در هیچ کدام از سیارههای خورشیدی و فراخورشیدی، حتا در داستانهای تخیلی هم تا به حال یافت نشده، هر روز و هر شب، ثانیه به ثانیه، تعلقام به جهان و مصدرِ بودن دارد کم میشود. لحظههایِ عجیبی هست این وسط، از آن دست که بر آن «رندِ عالمسوزِ شهرهیِ شهر» میرفت: تختهبندِ تن بودن، و در این زندانه تنانه گرفتار آمدن و میزبانِ بارِ صعبِ «بودن» بودن؛ پس لاجرم راهمان همان «نبودن» است. این بار اما، نه از آن دست نبودنهایی که غرقهیِ ابدیتات میکند. راهیست به ناکجا، به جایی شبیهِ مرکزِ سیاهچاله که زمان و مکان بازمیایستد.
بیایم و بپذیرم که «تبلور شکست بودن» خود شکستیست عظیم. هرچند خوب میدانم که بنمایههایِ شکستی چنین عظیم در پذیرشِ همین تبلور خفتهست. رویِ سطحِ زندهگی اقلیم مناسبی برایِ حیات نیست. زندهگی پوست میاندازد و ما با پوستِ افتاده انداخته میشویم.
همه چیز به یکبارهگی رخ میدهد. میگوید: مرد! زندان نکن فردا را!
برو بنشین سر جایات! تو خودت سرمنشاء همهی یکبارهگیها هستی. ما همه فرزندان یکبارهگی هستیم. باد در آستین نداریم و آب در هاون نمیکوبیم. طی طریق میکنیم. تو فردا را به گروگان گرفتهای که امروزمان اندیشهی دیروز باشد و دیروزمان اندیشهی فردا.
این را شنید و غش کرد. غش در معامله حرام است یارو، یارا، یار!