۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

در مذمت راه رو به پایان و راه رو به آغاز

آن قدر خیام به خوردِ خاطرِ خط-خطی‌ام دادم که سرم درد گرفت. نه اشتباه نکن! نرفتم سراغِ شعر. خیام پا شد و آمد درست وسطِ ذهن‌ام نشست. این مردکِ مستِ لاابالی، سراغِ ما که می‌آید، پاک یادش می‌رود که ریاضی‌دان و منجم و مشتی مایه‌یِ-موهبتِ دیگر هم بوده. پیش‌ترها با حافظ، و بعدها که آمد-و-شدی شد، با سعدی خنثی‌اش می‌کردم. حالا که حافظ‌م ته کشیده و آمد-و-شدها هم اسفنجی شده‌اند، سعدی هزار بار مهلک‌تر است، مهلک‌تر از «آیدا در آینه». سهراب هم که من‌ام: نوشدارو ننوشیده و از زخمِ کاری رو به قبله؛ شده‌ام اخوان. به نظرت کاری از دستِ اخبارِ روزانه بر می‌آید؟


این است آن چه شعرِ کلاسیکِ ایران بر سر برخی می‌آورد. باید گفت که در حقیقت آمد-و-شدها پیش از وقوع واقع شده بودند: این جا و در بطنِ ذهن؛ دستانِ حافظ و سعدی پیکر‌ه‌یِ شکوهمندی ساخته بودند به بلندایِ تندیسِ بودا. حالا مانده‌ام تیشه به دست؛ همین حالا کمرِ همت به ویرانی‌اش بسته‌ام. ویرانه‌اش را موزه نکنی دیگر. عصر عتیقه‌جویی و عتیقه‌پرستی هم آخر به شام آخر رسید: من خودِ طالبان نیستم؛ من طالبانِ خود هستم.


آن تندیس نبود. و این گناهِی نبود. همه طالبان خود بودند. کسی نخواست که آن تندیس باشد. دنیای حافظانه‌ بر مدار عشق می‌گردد و دنیای محافظانه بر مدار محافظه. حالا که حافظ از جهان‌سازی محروم شده و سعدی به گزافه‌گویِ زبان‌باز و خوش‌سخنی فروکاسته‌، عشق هم از ناخداییِ این کشتیِ توفان‌زده معزول شده و دیگر سکانِ وجود را حولِ محورِ خود نمی‌تواند گرداند. عشق که تجزیه شود و بقایایش به لوله‌هایِ آزمایشگاه تجربه‌اندوزی سرازیر شود، دیگر کجا جایِ عاشقی می‌ماند که عاشقی کند؟


در عصرِ فست‌فود و ترافیک، بهترین راه پیک موتوری است. پیک صبا را بگو نوزد. این جا گوش کسی آنتن نمی‌دهد. کاشی‌های‌ات را نگه‌دار برای توی ویترین‌های گنجینه‌ی اسلامی، که ده سال دیگر که تعمیرات‌اش تمام بشود، همه‌ی این‌ حساب‌ها حسابی به تاریخ پیوسته است.

مرجحــانِ بی درد

رقم می‌خوریم. مثل بچه‌ی آدمی‌زاد نشسته‌ام که چه بشود؟ سرشاریم از رقم. به رغم ارقام، هم‌چنان نشسته‌ایم.


هرگز نمی‌پرسند که چرا دیوار مخاطب این همه کوتاه است. هرگز نپرسیدی که چرا دیوار خطاب این همه کوتاه است. یا این مکث‌های بی‌بهانه از پی چی‌ست؛ یا چرا یک‌دفعه پنچری حادث می‌شود. ذوق‌مرگ رو کردن هدیه‌های ناچیز خود شدم. ساده بود: مُردَم! به ساده‌گیِ ندیدن. سخن‌ها می‌تراوید و گوش کرده نمی‌شد. فکرها جای دیگر بود.


همواره همه بر ما مرجح‌اند.