۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

واژه‌هایم را بپذیر

ای نوسان برگ‌ها!
ای ضربان امید!
یعنی این روزها، می‌شود آیا که بگذرند؟
در این نازمان
در این ناکجا که منم،
تنها با تو ممکن است بودن. 


چه می‌گویم... انگار حواسم پرت است...
با تو سهل است بودن.
با تو، «بودن» هست
نبودن نیست.
تو که باشی می‌شود از چیزها حرف زد.
چون چیزها هستند، تو که باشی.


بی تو امّا...
بی تو اشاره‌ها سرگردانند.
بی‌ تو ای باد
                 کاه هم سنگین است.
دل آدم‌ها همه تنگ است بی تو،
پای همه مردم شهر به سنگ است.
بی تو واژه یتیم است.
همه حرف‌ها بی‌اساس‌اند بی تو.
بی تو جمله‌ها وحشی می‌شوند.
همه به هم حمله می‌کنند.
حواس همه پرت است بی تو.
بی تو بازار فلز سکّه است.
بی تو همه بی وفایند و نومید.
چون که تو نیستی.
بی تو اشک، آب‌روی ماست
                                     که می‌رود.
بی تو ای نوسان برگ‌ها!
ای ضربان امید!





۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

سپیده

تو مشرقِ آسمانی
فرزندِ خورشید
در دمدمه‌هایِ صبح.


و من لکّه ابری
در مغربِ دل‌تنگی
که دریاها را زیسته است.


ای روشنِ من! 
ای سپید!
ای نامِ تو نور!
مشرق و مغرب به هم نمی‌رسند.



۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

عشق انقلابی

خفته است اينك

 بينابين زندان و انقلاب
كنار پنجره‌ای رو به خيابان
روی تختی چوبين
اينك
دريايی خفته ست.