ای نوسان برگها!
ای ضربان امید!
یعنی این روزها، میشود آیا که بگذرند؟
در این نازمان
در این ناکجا که منم،
تنها با تو ممکن است بودن.
چه میگویم... انگار حواسم پرت است...
با تو سهل است بودن.
با تو، «بودن» هست
نبودن نیست.
تو که باشی میشود از چیزها حرف زد.
چون چیزها هستند، تو که باشی.
بی تو امّا...
کاه هم سنگین است.
دل آدمها همه تنگ است بی تو،
پای همه مردم شهر به سنگ است.
بی تو واژه یتیم است.
همه حرفها بیاساساند بی تو.
بی تو جملهها وحشی میشوند.
همه به هم حمله میکنند.
حواس همه پرت است بی تو.
بی تو بازار فلز سکّه است.
بی تو همه بی وفایند و نومید.
ای ضربان امید!
یعنی این روزها، میشود آیا که بگذرند؟
در این نازمان
در این ناکجا که منم،
تنها با تو ممکن است بودن.
چه میگویم... انگار حواسم پرت است...
با تو سهل است بودن.
با تو، «بودن» هست
نبودن نیست.
تو که باشی میشود از چیزها حرف زد.
چون چیزها هستند، تو که باشی.
بی تو امّا...
بی تو اشارهها سرگردانند.
بی تو ای بادکاه هم سنگین است.
دل آدمها همه تنگ است بی تو،
پای همه مردم شهر به سنگ است.
بی تو واژه یتیم است.
همه حرفها بیاساساند بی تو.
بی تو جملهها وحشی میشوند.
همه به هم حمله میکنند.
حواس همه پرت است بی تو.
بی تو بازار فلز سکّه است.
بی تو همه بی وفایند و نومید.
چون که تو نیستی.
بی تو اشک، آبروی ماست
که میرود.
بی تو ای نوسان برگها!
ای ضربان امید!