۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

برایِ ما که وامانده‌ایم


نبردِ میانِ سنت و مدرنیت اگر هرگز در جایی جسمیت بپذیرد، ما همانیم. ما آن لایه‌ی نازکی هستیم که پای در سنت داریم و دستهای‌مان را از شاخه‌یِ مدرنیت آویخته‌ایم. ذهن‌مان همواره در گیر و دارِ کشاکش‌هایِ طوفان‌زایِ ارزش‌هایِ همواره دست‌خوشِ تحول‌مان اسیر است. راهِ ما تا ابدیت بر لبه‌یِ تیغ است. دردِ کندن از سنت و پناه-آوری به مدرنیتی ناقص‌الخلقه دو صد بار از هزار زایمان بر ما سنگین‌تر است: نه جایِ ماندن‌مان هست در دامانِ فریب-آلود و زنگار-بسته‌یِ سنت و نه دلِ کندن‌ِمان از او. مدرنیت، این عمه‌یِ مهربان‌تر از مادر، هم ترساننده است و هم ناامن، و هم ای بسا چنان آزاد و ولنگار که آدم‌هایش دردِ غربت و تنهایی بکشند.

هرگز نمی‌توانم خود را انسانی مدرن بنامم، دستِ کم با این تعریفی که از مدرنیت در دور و برِ خود دیده‌ام. دردِ من آن جا-ست که هرگز پای-بندِ سنت هم نیستم. آن چه من در آدم‌های مدعیِ مدرنیت دیده‌ام، همانا بازتولیدِ مکررِ «خود» از راهِ قطعِ هر گونه «تعهد» به دیگری بوده است. تا بدان جا که گاه جرأت می‌کنم تا نامِ «خود-محوری» بر آن بنهم. آن چه که «استقلال» نامیده می‌شود، از نظرِ من، سال‌هایِ متمادیِ نوری با «خود-محوری» فاصله دارد. ارجحیت دادنِ منافعِ خود بر دگری، یا همان «خود-خواهی»، هر چند که بر پایه‌یِ مرزهایِ زیستانی و تنانی و روانیِ طبیعیِ بشر بنا شده، اما تنها و تنها در تقابل با وارونه‌یِ خود - ارجحیت دادنِ منافعِ دگری بر خود، یا همان «دیگر-خواهی» - است که معنا می‌یابد. به گمانم این دومی را باید از پرشورترین درون‌مایه‌هایِ سنت و روابطِ عاطفی و اجتماعیِ موجود در آن دانست. نمونه‌یِ بارزِ آن «عشق‌ورزی»ِ کلاسیکِ شرقی است:
فکرِ «خود» و رایِ «خود» در عالمِ رندی «نیست»
لطف آن چه «تو» اندیشی، حکم آن چه «تو» فرمایی.
حافظ

سنتِ پا-در-گِل و تکراریِ ما، که تکرارش مکرر شده است، هم گل و بلبل نیست. حرفم فعلن فقط در باره‌یِ همین مسأله است. «دیگر-خواهی»ِ سنتیِ ما به شدت آلوده‌یِ رنگ و ریا و سالوس و فریب‌کاری و دو-رویی است. آن قدر که دیگر فراموش می‌کنند که فردِ فداکار و ایثارگر، بر پایه‌یِ گفتمانِ سنت، «وظیفه»یِ اخلاقی و انسانیِ خویش را انجام داده و کارِ دیگری از او انتظار نمی‌رفته. و با این احوال، یک فداکاریِ معمولی (!!) که دیگر مستحقِ این همه تشویق و مدح و ثنا و بوق و کرنا نیست! امینِ متوسل‌زاده بازیکنِ تیمِ سپاسیِ شیراز یکی-دو هفته پیش در حالی که موقعیت مناسبی برایِ گل‌زنی داشت، توپ را به اوت زد تا به وضعیتِ بازیکنِ مصدومِ حریف رسیدگی شود. او تشویق شد و خبرش مثلِ توپ محافلِ ورزشی را تکان داد. «لیلی با من است»ِ کمالِ تبریزی، گو که فیلمی حکومتی است و طبقِ معمولِ محافظه-کاریِ کارگردانش دِینِ خود را به فضایِ «مارکولکی»ِ هنرِ هفتم ادا می‌کند، اما یکی از مستقیم‌ترین حمله‌ها به این نوع ریاکاریِ مزمنِ سنتِ ایرانی است.

مرزهایِ تعهد در فضایِ شبهِ مدرنِ جوانانِ ایرانی تعریفِ همه‌گیری ندارد. یکی همه چیز را برایِ دیگری می‌خواهد و یکی نه. باید این خطوط را ترسیم کرد. باید به توافق نشست نه به تخاصم. وقتی تمامِ مرزهایِ «طبیعی» و نشانه‌هایِ تعهدِ موردِ اجماعِ جامعه - یا دستِ کم بخشِ بزرگی از آن - را در می‌نوردیم، باید «چیز»ی را جایگزینِ آن کنیم. آن «چیز» کجا-ست؟ بی وجودِ چیزی از این دست، رفتارِ ما درک نمی‌شود. و وقتی به نشانه‌هایی که دست-مایه‌یِ طرفِ مقابل است نیز آشنا نباشیم، ارتباطِ دو-جانبه مخدوش می‌شود. این سر-آغازِ یک بحران است. بحرانی که راهِ حل دارد، اما عملن مجالِ آن نمی‌یابد که حل شود. 

تعقل، آرامش، و روشنگری چاره‌ساز خواهد شد. امروز در آینه نگاه کردم: این چند روزه دو تا از موهایم سفید شد. در عوض امشب عقلم به کار افتاد. 

به شرطِ چاقو


یکی از آن خوب‌هایش را از بالایِ وانت بر می‌دارد و می‌آورد پایین برایِ مشتری: «بدو به شرطِ چاقو! شیرین عسله!»

: «می‌پسندی خانوم؟» 
تِپ تِپ تِپ می‌زند به هندوانه.
- «وا!... وا کن ببینم!»
چاقو را با احتیاط می‌زند به دلِ هندوانه. یک هرمِ سر-شکسته می‌برد و در می‌آورد. خونِ هندوانه کمی بر زمین جاری می‌شود.
: «بفرما. می‌پسندی؟»
- «بده اول یه خورده بخورم! مگه نمی‌گی به شرطِ چاقو؟!»
: «بفرما! همینو بخور!»

گازِ اول: چهره می‌گوید بدک نیست.
گازِ دوم: مثلِ این که زیاد هم عالی نیست.
گازِ سوم: انگار نپسندید.

- «نه مرسی! من اگه اینو ببرم خونه بقیه چی می‌گن آخه؟ من که هنوز نگشتم! هندونه‌هایِ خیلی بهتری هم هس!»
دور می‌شود.
: «خانوم پس ما اینو چی کارش کنیم؟ تو که نصفشو خوردی!»
از دور:
- «خودتون بخورین!»

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

مشروطه‌یِ «مشروعه»

تلویزیون روشن بود و فیلمی پخش می‌کرد در باره‌یِ انقلابِ مشروطه. از قضا صحنه‌ای که من دیدم یکی از لحظاتِ حساسِ سرگذشتِ مشروطه-خواهی را نشان می‌داد: «شیخ فضل اللهِ نوری» را به پایِ چوبه‌یِ دار می‌بردند. «شیخ فضل الله» را مسیح‌وار تصویر کرده بودند، به هیأتِ مردی که به گناهِ مشروطه-خواهان در خود-فروخته‌گی و تقابل با سنتِ حکومتِ الاهی واقف است، اما عطایِ دنیایِ دون را به لقای‌اش بخشیده و مردمان را بخشوده.

«شیخ فضل الله» چه می‌گفت که این همه محلِ جدال قرار گرفته است؟ جنبشِ مشروطه از جمله‌یِ «در بوق و کرنا رفته»ترین وقایعِ تاریخِ معاصرِ ایران است. از «شیخ فضل الله» نقل است که: «در امور عامّه وکالت صحیح نیست و این باب، بابِ ولایت شرعیه است. یعنی تکلم در امرِ عامه و مصالح عمومی مردم مخصوص به امام علیه السلام یا نوابِ عام او-ست و ربطی به دیگران ندارد و دخالتِ غیرِ آنها در این امور حرام و غصب نمودنِ مسند پیغمبر (ص) و امام (ع) است». و نقل است که: «باید قوانینِ جاریه در مملکتِ اسلامی نسبت به نوامیسِ الهیه از جان و مال و عِرضِ مردم، مطابقِ فتوایِ مجتهدینِ عدولِ هر عصری که مرجعِ تقلیدِ مردم اند باشد، و از این رو باید نوامیسِ الهیه در تحتِ نظریاتِ مجتهدینِ عدول باشد تا تصرفاتِ غاصبانه که موجب هزار گونه اشکالاتِ مذهبی برای متدینین است بر طرف گردد، و منصبِ دولت و اجزایِ آن از عدلیه و نظمیه و سایرِ حکام فقط اجرایِ احکام صادره از مجتهدانِ عدول می‌باشد، چنان‌چه تکلیفِ هر مکلفی اطاعتِ حکمِ مجتهدِ عادل است».

که این مطلبِ آخر به زبانی که من و بقیه هم بفهمیم یعنی مجتهدان و شریعت‌شان همه-کاره‌اند و باقی مجریِ اوامرشان.

او در زمره‌یِ مهم‌ترین و پیشروترین مخالفانِ نهادینه شدنِ قوانینِ مدنیِ مستقل از مذهب در گفتمانِ سیاسیِ معاصرِ ایران است. او بارها مخالفتِ خود با مشروطه‌ای که نظامنامه‌اش را در «پاریس و انگلستان» نوشته باشند اعلام کرد، هر چند که دستِ کم با نفسِ مشروطه مخالفتی نداشت. از این رو پیشنهاد داد تا مجمعی از مجتهدان بر امرِ مجلسِ وکلا نظارت کنند تا قوانینِ تصویبیِ مجلسِ وکلا با شریعتِ اسلامی در تضاد نیافتد. «شیخ فضل الله» را به راستی پدرِ معنوی «جمهوریِ اسلامی»ِ ایران  در عصرِ حاضر باید خواند: حکومتی که او «مشروطه‌یِ مشروعه»اش می‌نامید. بر سرِ این «مشروطه‌یِ مشروعه»، شیخِ نوری سرِ خود را بر سرِ دار کرد. نکته‌یِ طنز-آمیز داستان این جا-ست که نوری به عنوانِ مخالفِ اصلیِ مشروطه‌یِ سکولار را همان کس کشت که سردارِ مشروطه، سردارِ ملی، «ستار خان» را! او کسی نیست جز «یپرمِ ارمنی»، رییسِ وقتِ نظمیه.

دلیلِ مخالفتِ جان-بر-کفانه و پاک-بازانه‌یِ نوری با مشروطه را در کجا باید جست؟ چرا یک مرجعِ تقلیدِ درجه یک بر استبدادِ سلطانیِ قجر سکوت اختیار می‌کند، اما تا پایِ جان با مشروطه و قانونی که از دلِ مذهب بر نخواسته، اما لزومن سرِ جنگ هم با آن ندارد، مبارزه می‌کند؟ چه گونه استبدادِ سلطانی خود را از هزار-تویِ باورشناسیِ مهرپرستی و زرتشتی‌گری به عصرِ قجر کشانده و سالم و تن-درست مانده؟ آیا نوری انسانِ پلیدی بود؟ آیا انسانِ وارسته‌ای بود؟ این ایمانِ «لاریب فیه»ای که اینان جان بر سرش می‌نهند از کجا می‌آید؟

مخالفانِ نوگراییِ جامعه‌یِ ایرانی از دیرباز مدلِ حکومتیِ دل‌خواهِ خود را به روشنی ترسیم کرده‌اند و دستِ کم حرف‌هایِ خودشان را خوب بلدند. و این دقیقن چشمِ اسفندیارِ نوگرایان است. سردارِ ملی جزوِ الواطان بود و مدتی هم عیاری می‌کرد. از اغنیا می‌زد و به ضعفا می‌داد. سالارِ ملی بنا بود. از آن روز تا به امروز چه قدر فرق کرده‌ایم؟ 

هم کم، هم زیاد! 

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

در بابِ زبانِ مادری

۲۱ام فوریه، مصادف با دوم اسفند ماه، «روزِ جهانیِ زبانِ مادری» است. این به چه معناست و اساسن چرا باید روزی را به نامِ «روزِ جهانیِ زبانِ مادری» خواند؟

تا حالا شده که بنشینید و تعدادِ زبان‌هایی را که اسم‌شان را شنیده‌اید بشمرید؟ اسمِ چند تا زبان را بلدید؟ ۱۰ تا؟ ۲۰ تا؟ ۵۰ تا؟ اگر زبان‌شناس باشید می‌توانید لافِ ۱۰۰ یا حتی ۲۰۰ بزنید! اما حقیقت این است که تعدادِ زبان‌هایِ جهان را بینِ ۶ تا ۷ هزار
برآورد می‌کنند! اگر حوصله‌یِ شنیدنِ این همه اسم را ندارید باید بِهِتان یک مژده‌یِ بد بدهم: بیش از نیمی از این زبان‌ها در معرضِ خاموشی‌اند. مرگِ هر زبان، نابودیِ بخشِ تکرار-ناپذیری از فرهنگِ بشری‌ست. بسیاری از این زبان‌هایِ رو به قبله، زبانِ مادریِ انسان‌هایی هستند که یافتنِ هم‌زبانی برای‌شان دمِ مسیحایی می‌خواهد.

زبانِ هر کدام از ما بخشی از هویتِ ماست. عضوی‌ست از اعضایِ بدن‌مان. چشم و گوشِ سومِ ماست. همه حق داریم که به زبانِ مادری‌مان قصه بخوانیم. حق داریم که شبکه‌ی استانی‌مان به گونه‌یِ زبانیِ خودمان برای‌مان برنامه پخش کند. حق داریم که تویِ مدرسه فرزندمان را به زبانِ مادری‌اش درس بدهند. حق داریم که تویِ اداره‌جاتِ شهرمان به زبانِ خودمان با ما حرف بزنند. زبانِ ما یکی از بزرگ‌ترین نگه‌بانانِ قومیتِ ماست.

مشکل این جاست که زبان تیغی دو-لبه است. زبان هم رشته‌یِ وحدت-آفرینِ هر قومیتی‌ست و هم مهم‌ترین عاملِ برسازنده‌یِ ناسیونالیسمِ قومی. گزافه‌گویی‌هایِ پان‌قومیست‌هایِ ایرانی را همه بارها شنیده‌ایم. اگر ترکی پیدا شود که معتقد باشد «بزباش» کهن‌ترین غذایِ جهان، مایه‌یِ افتخارِ قومِ ترک، و نمادِ هویتِ ترکی است، آن گاه می‌توان به یک رشتی حق داد که بخواهد از «میرزا-قاسمی» ابزاری بسازد برایِ جدایی-طلبیِ مردمِ گیلک و تشکیلِ کشورِ مستقلِ گیلان! بنا بر این احتمالن حکومتِ وقتِ ایران نه تنها تلاشی در جهتِ پاس‌داشتِ آزادیِ بیان و محترم شمردنِ حقوقِ زبانیِ قومیت‌ها نمی‌کند، بلکه غذاها را هم مشمولِ پدیده‌یِ ممیزی می‌کند تا همه‌یِ آبادانی‌ها مجبور شوند شبانه قلیه-ماهی بپزند و روزها شلاق بخورند! پس ای پان‌قومیست‌هایِ گرامی! فرهنگِ بشری را بازیچه‌یِ سرِ مبارک نفرمایید که عجیب بویِ «قورمه-سبزی»
می‌دهد!

روندِ کنونی به کم‌مایه شدنِ زبانِ فارسی هم می‌انجامد. فارسی قرن‌هاست که زبانِ میانجی و علمی و ادبیِ اقوامِ ایرانی‌ست. گویش‌هایِ متنوعِ فارسی منابعِ بی‌مانندِ واژگان هستند. فارسیِ امروز نیازمندِ خونِ تازه‌ای‌ست. فارسی در آستانه‌یِ مدرن شدن است و در راهِ آماده‌سازیِ خود برایِ بر عهده گرفتنِ وظیفه‌یِ سنگینی هم‌چون صورت‌بندی و انتقالِ دانش به دریایی از واژگانِ تازه نیاز دارد. دو صد افسوس که ذهنیتِ مردم را سخت می‌توان شست.

در اندازه‌هایِ جهانی، این زبانِ انگلیسی است که به کمکِ تولیدِ روز-افزونِ دانش و باز کردنِ درهایِ خود به رویِ هر واژه‌ای از هر زبانی، روندِ جهانی‌سازیِ زبان را رقم زده است. برایِ غرق نشدن در این دریایِ مواج، حفظِ زبان‌های مادری نخستین گام است.

حالا یک سئوال: به نظرِ شما در ایران هم زبانِ در معرضِ خطر داریم؟ بله که داریم. ۲۵ تا هم داریم. اگر میل دارید که نگاهی به نام و جایگاه‌شان بیاندازید سری هم به پیوندِ زیر بزنید:

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

سوته‌دلان

«سوته‌دلان» سرانجام دیده شد. فیلمی بود جذاب و نماینده‌یِ احوال سعدیانه‌یِ شیخنا«علیِ حاتمی».

فیلم‌های زیادی ندیده‌ام. دستِ کم این که مرا با هنرِ هفتم اهلیتی بوده، اما اهل‌اش نبوده‌ام. در بینِ این اندک فیلم‌هایی که دیده‌ام، لحنِ «علیِ حاتمی» را نزدیک‌تر به زبانِ خود یافته‌ام.

«سوته‌دلان» را فیلمی یافتم در وصفِ «عقل»، منتها با مهندسیِ معکوس: شخصیتِ اصلی «عاشق و جن-زده» است. و از همین جا استعدادِ بی‌بدیلی در در افتادن با «عرفیات و عرفیجات» دارد: از لای لجن‌های جوب زباله و آهنِ زنگاربسته جمع می‌کند و از همین زباله‌ها زندگیِ محقر، اما دراماتیکِ خود را رونق می‌بخشد. استعاره‌ی «از لایِ لجنزار بیرون کشیدن» هر چند که به نا هنگام روایتِ داستان را پیش‌بینی‌پذیر می‌کند، اما در کنارِ زیباییِ شکوهمندش، خطِ میانه‌ای را ترسیم می‌کند که مردِ جن‌زده و به ظاهر نابخرد را به منزلِ عاشقانه‌گیِ زندگی می‌رساند. انتخابِ زنی هرزه به دلداری و بعدن همسری، هر چند که در چارچوبِ عقلِ عرفیِ حاکم بر جامعه‌یِ سنتیِ پیرامون نمی‌گنجد و شدیدن موردِ نکوهش قرار می‌گیرد، اما حجتِ روشنی‌ست بر «انسانیت»ِ عشق. زنِ هرزه هم با صعودی دوباره به قله‌هایِ کودکی، طلاهایش را - که بی گفت‌و‌گو مهم‌ترین نمادِ «قراردادی‌ترین و یِلخی‌ترین» ارزش‌هایِ جوامع بشری‌اند - از دست به در می‌کند، مشتی آهنِ زنگاریِ لجن-شسته را به خود می‌آویزد و هم‌پایِ آن جن‌زده در میانِ فرفره‌ها مشغولِ بازی می‌شود؛ هرزه‌سرایِ کاخ‌وار و «حیوانی» دکتر را به سکونت در نیمه-خرابه‌ای در جوارِ «گاوداری» می‌فروشد. از این رهگذر است که خانه‌یِ محقرِ آن دو «سرایِ تابناکِ عشاق» می‌شود: آینه‌ و قرآن‌شان کوچک و نقلی است، اما دو بوسه‌یِ بزرگ و گرمِ آن‌ها را پذیرا می‌شود. از میانِ همه‌یِ آدم‌هایِ فیلم، تنها پایِ آن دخترِ شیرازیِ وصل‌ناچشیده به این خانه می‌رسد: دختری که چارده سال پایِ عشق‌اش نشست و نزدیک بود باکره‌گی‌اش را به یائسه‌گی‌اش برساند، تا این که دیوانه‌ای از راه برسید و راه را بر معشوقِ عاقل-مردِ داستان بگشود.

عاقل-مردِ داستان، «علیِ مشایخی»، به دلایلی محکمه‌ناپسند از ازدواج با خیاطِ شیرازی سر باز می‌زند. دو قطبیِ سوته‌دلان همین جاست: نبردِ عقلِ جن‌زده‌یِ بهروزِ وثوقی و عقلِ فرزانه‌یِ علیِ مشایخی. به حکمِ علیِ حاتمی و استادش، شیخِ اجل، «سعدیِ شیرازی»، عقلِ فرزانه مغلوبِ همیشگی‌ست: مجیدِ جنی بعد از آن که راه را بر مزاوجتِ رقبایش می‌گشاید، دیگر کاری به کارِ این جهان و هر چه در اوست ندارد. او حتی نیازی هم به مذهب و وابستگانش ندارد و پیش از رسیدن به امام‌زاده داوود، در عینِ وصل-چشیدگی می‌میرد. بعید نیست که سکانسِ سرسریِ جاری کردنِ خطبه‌ی نکاحِ جن-زده و هرزه به دستِ ملایی در یک زیارتگاه بس محقر هم جزوِ مقتضیاتِ بیرونی ِ فیلم بوده باشد. حالا علیِ مشایخی می‌ماند و حوض‌اش و وجدان‌اش و عقلِ فرزانه‌اش، که چرا به حسابِ دهانِ مردم و افاضاتِ عرفی و اضافاتِ عقلی چنان برخوردِ برخورنده‌ای با مجیدِ عاشقِ جن-زده کرده.

عاقلِ سوته‌دلان موی‌اش سپید شد و پوست‌اش چروکیده. آخرالامر هم دیوانه‌ای از هجرِ اجباری اما خود-خواسته نجات‌اش داد. عاقلانِ سوته‌دلان چه بسیار قصه‌ی عشقِ حافظ خواندند و به فرجام دیوان را به پا در افکندند.

بازیگرانِ علیِ حاتمی انگار رویِ صحنه‌یِ نمایش‌ اند نه جلویِ دوربین. شاید برایِ همین است که به نظرم همیشه بازی‌های‌شان عالی‌ست!

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

رادیکال اندر مخرجِ زندگی!

۱- یادمان می‌آورند. یادمان می‌رود. در تصادم با ردیفی از اعداد که با «ممیز» جدای‌شان کرده‌ایم زندگی می‌کنیم: شاد می‌شویم. می‌رویم مسافرت. غم می‌گیردمان. می‌ریزیم وسطِ خیابان. سینه می‌زنیم. با همین چند عددِ ساده «روزِ ملی» درست می‌کنیم. می‌رویم چشم در چشمِ هم در کافه. می‌رویم مدرسه. یاد گرفته‌ایم همه چیز را بسنجیم. خط بکشیم. جدا کنیم. طبقه‌بندی کنیم. ساعت به دست‌مان ببندیم. ساعت به دیوارمان بکوبیم. ساعت رویِ میزمان بگذاریم. ساعت گوشه‌ی دسک‌تاپ‌مان باشد. ساعت اسکرین سیورمان باشد، توی گوشی‌مان باشد: «از قضا» ساعت زیاد است. اما وقت کم است. (یکی پرسید: این همه وقت کم است و آن همه ساعت دارید؟ این یک ذره وقت که آن همه ساعت نمی‌خواهد!) عادت‌مان است که جدولِ پخشِ برنامه‌ها را چِک کنیم. منطقی باشیم، آن هم به دقتِ ریاضی (و «از قضا» از بینِ این همه علامتِ ریاضی بپریم زیرِ رادیکال! و در نهایت بشویم یک عددِ گنگ که پدربزرگِ دکارت هم نفهمدمان). با دیدِ کارشناسی به مشکلات نظر کنیم. «راه‌کار» معرفی کنیم. با همین چند عدد، هفته و ماه و سال‌مان را ساخته‌ایم. امروزمان را از دیروزمان جدا کرده‌ایم. فردای‌مان را ندیده پیشگویی می‌کنیم. آن جا که غیب به سودمان در کار شود، بر کار است. آن جا که جز آن، بی‌کار. به راستی چه قدر ما پر کاریم! چه قدر پر مغزیم! چه قدر نغزیم!

۲- زندگی در اعداد آن چنان هم سخت نیست. از چسباندنِ یک پازلِ هزارتکه در عرضِ دو ماه فقط کمی و کمی سخت‌تر است! «درکِ ریاضیِ حیات» شاید این هم باشد. شاید هم به کل درست باشد. شاید هم جز این راهی نباشد. مشکل این جاست که مزه نمی‌دهد. خالی‌ست از آن «آنِ» حیات. آن آنی که جای‌اش آن وسط است: این درکِ ریاضیِ حیات «دل‌ها» را هم به وادیِ رادیکال کشانده. این درکِ ریاضیِ حیات، مخرجِ زندگی را برده زیرِ رادیکال. برایِ چو من آدم‌هایی، زندگیِ ریاضی بسی طناز است: با این رادیکالِ «گنده» اندر مخرجِ زندگی، صورت‌اش هر چه قدر هم که خوب باشد، نتیجه یک کسر است. از «کسر» گشایش و فزاینده‌گی نباید جست. کسر، کسر است.

۳- بیست‌وهفت سالِ پیش در چنین روزی، کنگره‌ی زرنشانِ تیسفون فرو نریخت. آتشکده‌ی پارس خاموش نشد. ستاره‌ای، نه در بیت لحم و نه در شیراز، بی‌سابقه ندرخشید. مغانِ سه‌گانه هم به گمان‌ام یا نبودند یا خواب بودند. اما ۲۷ سال پس از آن روز، گوشه‌ی یک کافه‌یِ خیلی معمولی در تهرانِ ملتهب، زیرِ درخششِ آذرخش‌ها و غرشِ تندرها، زیرِ نم‌نمِ بهاریِ آسمانِ دل‌گرفته‌یِ کوتاه‌سقف، دوستانی به بهانه‌ی ردیفی از اعداد که با «ممیز» جدای‌شان کرده‌ایم، دورِ هم جمع شدند، دو تا میز را به هم چسباندند، گفتند و خندیدند و آنی داشتند.