۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

سوته‌دلان

«سوته‌دلان» سرانجام دیده شد. فیلمی بود جذاب و نماینده‌یِ احوال سعدیانه‌یِ شیخنا«علیِ حاتمی».

فیلم‌های زیادی ندیده‌ام. دستِ کم این که مرا با هنرِ هفتم اهلیتی بوده، اما اهل‌اش نبوده‌ام. در بینِ این اندک فیلم‌هایی که دیده‌ام، لحنِ «علیِ حاتمی» را نزدیک‌تر به زبانِ خود یافته‌ام.

«سوته‌دلان» را فیلمی یافتم در وصفِ «عقل»، منتها با مهندسیِ معکوس: شخصیتِ اصلی «عاشق و جن-زده» است. و از همین جا استعدادِ بی‌بدیلی در در افتادن با «عرفیات و عرفیجات» دارد: از لای لجن‌های جوب زباله و آهنِ زنگاربسته جمع می‌کند و از همین زباله‌ها زندگیِ محقر، اما دراماتیکِ خود را رونق می‌بخشد. استعاره‌ی «از لایِ لجنزار بیرون کشیدن» هر چند که به نا هنگام روایتِ داستان را پیش‌بینی‌پذیر می‌کند، اما در کنارِ زیباییِ شکوهمندش، خطِ میانه‌ای را ترسیم می‌کند که مردِ جن‌زده و به ظاهر نابخرد را به منزلِ عاشقانه‌گیِ زندگی می‌رساند. انتخابِ زنی هرزه به دلداری و بعدن همسری، هر چند که در چارچوبِ عقلِ عرفیِ حاکم بر جامعه‌یِ سنتیِ پیرامون نمی‌گنجد و شدیدن موردِ نکوهش قرار می‌گیرد، اما حجتِ روشنی‌ست بر «انسانیت»ِ عشق. زنِ هرزه هم با صعودی دوباره به قله‌هایِ کودکی، طلاهایش را - که بی گفت‌و‌گو مهم‌ترین نمادِ «قراردادی‌ترین و یِلخی‌ترین» ارزش‌هایِ جوامع بشری‌اند - از دست به در می‌کند، مشتی آهنِ زنگاریِ لجن-شسته را به خود می‌آویزد و هم‌پایِ آن جن‌زده در میانِ فرفره‌ها مشغولِ بازی می‌شود؛ هرزه‌سرایِ کاخ‌وار و «حیوانی» دکتر را به سکونت در نیمه-خرابه‌ای در جوارِ «گاوداری» می‌فروشد. از این رهگذر است که خانه‌یِ محقرِ آن دو «سرایِ تابناکِ عشاق» می‌شود: آینه‌ و قرآن‌شان کوچک و نقلی است، اما دو بوسه‌یِ بزرگ و گرمِ آن‌ها را پذیرا می‌شود. از میانِ همه‌یِ آدم‌هایِ فیلم، تنها پایِ آن دخترِ شیرازیِ وصل‌ناچشیده به این خانه می‌رسد: دختری که چارده سال پایِ عشق‌اش نشست و نزدیک بود باکره‌گی‌اش را به یائسه‌گی‌اش برساند، تا این که دیوانه‌ای از راه برسید و راه را بر معشوقِ عاقل-مردِ داستان بگشود.

عاقل-مردِ داستان، «علیِ مشایخی»، به دلایلی محکمه‌ناپسند از ازدواج با خیاطِ شیرازی سر باز می‌زند. دو قطبیِ سوته‌دلان همین جاست: نبردِ عقلِ جن‌زده‌یِ بهروزِ وثوقی و عقلِ فرزانه‌یِ علیِ مشایخی. به حکمِ علیِ حاتمی و استادش، شیخِ اجل، «سعدیِ شیرازی»، عقلِ فرزانه مغلوبِ همیشگی‌ست: مجیدِ جنی بعد از آن که راه را بر مزاوجتِ رقبایش می‌گشاید، دیگر کاری به کارِ این جهان و هر چه در اوست ندارد. او حتی نیازی هم به مذهب و وابستگانش ندارد و پیش از رسیدن به امام‌زاده داوود، در عینِ وصل-چشیدگی می‌میرد. بعید نیست که سکانسِ سرسریِ جاری کردنِ خطبه‌ی نکاحِ جن-زده و هرزه به دستِ ملایی در یک زیارتگاه بس محقر هم جزوِ مقتضیاتِ بیرونی ِ فیلم بوده باشد. حالا علیِ مشایخی می‌ماند و حوض‌اش و وجدان‌اش و عقلِ فرزانه‌اش، که چرا به حسابِ دهانِ مردم و افاضاتِ عرفی و اضافاتِ عقلی چنان برخوردِ برخورنده‌ای با مجیدِ عاشقِ جن-زده کرده.

عاقلِ سوته‌دلان موی‌اش سپید شد و پوست‌اش چروکیده. آخرالامر هم دیوانه‌ای از هجرِ اجباری اما خود-خواسته نجات‌اش داد. عاقلانِ سوته‌دلان چه بسیار قصه‌ی عشقِ حافظ خواندند و به فرجام دیوان را به پا در افکندند.

بازیگرانِ علیِ حاتمی انگار رویِ صحنه‌یِ نمایش‌ اند نه جلویِ دوربین. شاید برایِ همین است که به نظرم همیشه بازی‌های‌شان عالی‌ست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر