۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

رادیکال اندر مخرجِ زندگی!

۱- یادمان می‌آورند. یادمان می‌رود. در تصادم با ردیفی از اعداد که با «ممیز» جدای‌شان کرده‌ایم زندگی می‌کنیم: شاد می‌شویم. می‌رویم مسافرت. غم می‌گیردمان. می‌ریزیم وسطِ خیابان. سینه می‌زنیم. با همین چند عددِ ساده «روزِ ملی» درست می‌کنیم. می‌رویم چشم در چشمِ هم در کافه. می‌رویم مدرسه. یاد گرفته‌ایم همه چیز را بسنجیم. خط بکشیم. جدا کنیم. طبقه‌بندی کنیم. ساعت به دست‌مان ببندیم. ساعت به دیوارمان بکوبیم. ساعت رویِ میزمان بگذاریم. ساعت گوشه‌ی دسک‌تاپ‌مان باشد. ساعت اسکرین سیورمان باشد، توی گوشی‌مان باشد: «از قضا» ساعت زیاد است. اما وقت کم است. (یکی پرسید: این همه وقت کم است و آن همه ساعت دارید؟ این یک ذره وقت که آن همه ساعت نمی‌خواهد!) عادت‌مان است که جدولِ پخشِ برنامه‌ها را چِک کنیم. منطقی باشیم، آن هم به دقتِ ریاضی (و «از قضا» از بینِ این همه علامتِ ریاضی بپریم زیرِ رادیکال! و در نهایت بشویم یک عددِ گنگ که پدربزرگِ دکارت هم نفهمدمان). با دیدِ کارشناسی به مشکلات نظر کنیم. «راه‌کار» معرفی کنیم. با همین چند عدد، هفته و ماه و سال‌مان را ساخته‌ایم. امروزمان را از دیروزمان جدا کرده‌ایم. فردای‌مان را ندیده پیشگویی می‌کنیم. آن جا که غیب به سودمان در کار شود، بر کار است. آن جا که جز آن، بی‌کار. به راستی چه قدر ما پر کاریم! چه قدر پر مغزیم! چه قدر نغزیم!

۲- زندگی در اعداد آن چنان هم سخت نیست. از چسباندنِ یک پازلِ هزارتکه در عرضِ دو ماه فقط کمی و کمی سخت‌تر است! «درکِ ریاضیِ حیات» شاید این هم باشد. شاید هم به کل درست باشد. شاید هم جز این راهی نباشد. مشکل این جاست که مزه نمی‌دهد. خالی‌ست از آن «آنِ» حیات. آن آنی که جای‌اش آن وسط است: این درکِ ریاضیِ حیات «دل‌ها» را هم به وادیِ رادیکال کشانده. این درکِ ریاضیِ حیات، مخرجِ زندگی را برده زیرِ رادیکال. برایِ چو من آدم‌هایی، زندگیِ ریاضی بسی طناز است: با این رادیکالِ «گنده» اندر مخرجِ زندگی، صورت‌اش هر چه قدر هم که خوب باشد، نتیجه یک کسر است. از «کسر» گشایش و فزاینده‌گی نباید جست. کسر، کسر است.

۳- بیست‌وهفت سالِ پیش در چنین روزی، کنگره‌ی زرنشانِ تیسفون فرو نریخت. آتشکده‌ی پارس خاموش نشد. ستاره‌ای، نه در بیت لحم و نه در شیراز، بی‌سابقه ندرخشید. مغانِ سه‌گانه هم به گمان‌ام یا نبودند یا خواب بودند. اما ۲۷ سال پس از آن روز، گوشه‌ی یک کافه‌یِ خیلی معمولی در تهرانِ ملتهب، زیرِ درخششِ آذرخش‌ها و غرشِ تندرها، زیرِ نم‌نمِ بهاریِ آسمانِ دل‌گرفته‌یِ کوتاه‌سقف، دوستانی به بهانه‌ی ردیفی از اعداد که با «ممیز» جدای‌شان کرده‌ایم، دورِ هم جمع شدند، دو تا میز را به هم چسباندند، گفتند و خندیدند و آنی داشتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر