۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

برایِ ما که وامانده‌ایم


نبردِ میانِ سنت و مدرنیت اگر هرگز در جایی جسمیت بپذیرد، ما همانیم. ما آن لایه‌ی نازکی هستیم که پای در سنت داریم و دستهای‌مان را از شاخه‌یِ مدرنیت آویخته‌ایم. ذهن‌مان همواره در گیر و دارِ کشاکش‌هایِ طوفان‌زایِ ارزش‌هایِ همواره دست‌خوشِ تحول‌مان اسیر است. راهِ ما تا ابدیت بر لبه‌یِ تیغ است. دردِ کندن از سنت و پناه-آوری به مدرنیتی ناقص‌الخلقه دو صد بار از هزار زایمان بر ما سنگین‌تر است: نه جایِ ماندن‌مان هست در دامانِ فریب-آلود و زنگار-بسته‌یِ سنت و نه دلِ کندن‌ِمان از او. مدرنیت، این عمه‌یِ مهربان‌تر از مادر، هم ترساننده است و هم ناامن، و هم ای بسا چنان آزاد و ولنگار که آدم‌هایش دردِ غربت و تنهایی بکشند.

هرگز نمی‌توانم خود را انسانی مدرن بنامم، دستِ کم با این تعریفی که از مدرنیت در دور و برِ خود دیده‌ام. دردِ من آن جا-ست که هرگز پای-بندِ سنت هم نیستم. آن چه من در آدم‌های مدعیِ مدرنیت دیده‌ام، همانا بازتولیدِ مکررِ «خود» از راهِ قطعِ هر گونه «تعهد» به دیگری بوده است. تا بدان جا که گاه جرأت می‌کنم تا نامِ «خود-محوری» بر آن بنهم. آن چه که «استقلال» نامیده می‌شود، از نظرِ من، سال‌هایِ متمادیِ نوری با «خود-محوری» فاصله دارد. ارجحیت دادنِ منافعِ خود بر دگری، یا همان «خود-خواهی»، هر چند که بر پایه‌یِ مرزهایِ زیستانی و تنانی و روانیِ طبیعیِ بشر بنا شده، اما تنها و تنها در تقابل با وارونه‌یِ خود - ارجحیت دادنِ منافعِ دگری بر خود، یا همان «دیگر-خواهی» - است که معنا می‌یابد. به گمانم این دومی را باید از پرشورترین درون‌مایه‌هایِ سنت و روابطِ عاطفی و اجتماعیِ موجود در آن دانست. نمونه‌یِ بارزِ آن «عشق‌ورزی»ِ کلاسیکِ شرقی است:
فکرِ «خود» و رایِ «خود» در عالمِ رندی «نیست»
لطف آن چه «تو» اندیشی، حکم آن چه «تو» فرمایی.
حافظ

سنتِ پا-در-گِل و تکراریِ ما، که تکرارش مکرر شده است، هم گل و بلبل نیست. حرفم فعلن فقط در باره‌یِ همین مسأله است. «دیگر-خواهی»ِ سنتیِ ما به شدت آلوده‌یِ رنگ و ریا و سالوس و فریب‌کاری و دو-رویی است. آن قدر که دیگر فراموش می‌کنند که فردِ فداکار و ایثارگر، بر پایه‌یِ گفتمانِ سنت، «وظیفه»یِ اخلاقی و انسانیِ خویش را انجام داده و کارِ دیگری از او انتظار نمی‌رفته. و با این احوال، یک فداکاریِ معمولی (!!) که دیگر مستحقِ این همه تشویق و مدح و ثنا و بوق و کرنا نیست! امینِ متوسل‌زاده بازیکنِ تیمِ سپاسیِ شیراز یکی-دو هفته پیش در حالی که موقعیت مناسبی برایِ گل‌زنی داشت، توپ را به اوت زد تا به وضعیتِ بازیکنِ مصدومِ حریف رسیدگی شود. او تشویق شد و خبرش مثلِ توپ محافلِ ورزشی را تکان داد. «لیلی با من است»ِ کمالِ تبریزی، گو که فیلمی حکومتی است و طبقِ معمولِ محافظه-کاریِ کارگردانش دِینِ خود را به فضایِ «مارکولکی»ِ هنرِ هفتم ادا می‌کند، اما یکی از مستقیم‌ترین حمله‌ها به این نوع ریاکاریِ مزمنِ سنتِ ایرانی است.

مرزهایِ تعهد در فضایِ شبهِ مدرنِ جوانانِ ایرانی تعریفِ همه‌گیری ندارد. یکی همه چیز را برایِ دیگری می‌خواهد و یکی نه. باید این خطوط را ترسیم کرد. باید به توافق نشست نه به تخاصم. وقتی تمامِ مرزهایِ «طبیعی» و نشانه‌هایِ تعهدِ موردِ اجماعِ جامعه - یا دستِ کم بخشِ بزرگی از آن - را در می‌نوردیم، باید «چیز»ی را جایگزینِ آن کنیم. آن «چیز» کجا-ست؟ بی وجودِ چیزی از این دست، رفتارِ ما درک نمی‌شود. و وقتی به نشانه‌هایی که دست-مایه‌یِ طرفِ مقابل است نیز آشنا نباشیم، ارتباطِ دو-جانبه مخدوش می‌شود. این سر-آغازِ یک بحران است. بحرانی که راهِ حل دارد، اما عملن مجالِ آن نمی‌یابد که حل شود. 

تعقل، آرامش، و روشنگری چاره‌ساز خواهد شد. امروز در آینه نگاه کردم: این چند روزه دو تا از موهایم سفید شد. در عوض امشب عقلم به کار افتاد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر