صدای باد هم نمیآید. رو به رو دشت همواریست که جرعهجرعه مست از خاطرهی شرابهاست. درختیست در این نزدیکی که دستهایش همواره رو به آسمان بلند است. من آن درختم. جوی آبی از پای درخت میگذرد که خنکای نسیمش بوی نفس تو را میدهد. یار من این جاست. ای وای، وای من. یار من این جاست. به بلندای آسمان است، به درخشندگی اختران، به نمناکی چمن، ستبر است چون کوه، زنده چون خودش، که خودش زندهگیست. فراسر ستارگان میگریند از وقار تو. آه ای اتم! ای برگ! ای تار! آه ای ویولون! ای جذبه! ای جاذبه! آه ای تو! آه تو ای تو! تو مرا دربرگیر! بخشکان! فروکش! بمیران! بسوزان! تو که این دشتی، تو که آسمانی. خودِ اختری، خودِ درخت. آه ای تویی که تویی. من از من بودن گریزانم. کسی حرفهایم را نمیفهمد. حتّا خودم. در این دشت، ای دشت، مرا بخشکان، بمیران، بسوزان.