۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

بلی، حق با شماست

بلی، حق تا حدِ بسیار زیادی با شماست قربان. همین الآن که تنها نیم ساعت است تو رفته‌ای، داستان را برایِ بارِ سوم خواندم و حق با شماست. در حالِ حاضر هیچ توضیحی ندارم که چرا بار اول این همه ریزه‌کاری و کد و خط-و-ربط را ندیدم. مردِ داستان شدیدن قشری است، عامی است و عوامانه رفتار می‌کند. تحلیلِ شما از داستان، درست و متین است. من به این تحلیل، بر اساسِ آن داستان، اعتراضی ندارم. نمونه‌هایِ زیر گویایِ درستی تحلیلِ شماست:

  • «روسریِ زن رویِ شانه‌هایش افتاده بود و عینکِ آفتابی‌اش رویِ میز بود. مرد پرسید: «چی بخوریم؟» زن روسری را کشید رویِ سرش ...» ص. ۲۶
  • مرد با پا درِ آلومینیومی را باز کرد ... مرد پارچ را ول کرد رویِ میز، جوری که دوغ شتک زد بیرون و زن فریادِ کوتاهی کشید و سرش را چرخاند به سمتِ مرد و روسری‌اش را که رویِ سرش می‌کشید گفت: «چه خبرته؟» ص. ۲۷
  • [مرد] با نوکِ انگشت یخِ داخلِ دوغ را که هم می‌زد گفت ... ص. ۲۷
همین موارد در صحتِ صحبتِ شما کافی‌ست. افزون بر آن که در جای‌جایِ داستان مواردِ گویایِ دیگری هم به چشم می‌آید: دستِ بزن دارد و زبانِ هتاک. آداب‌دانی نمی‌داند و در را با پا باز می‌کند. لحنِ صحبت‌اش لاتی است. طبعِ هنری، ارزنی حتی، ندارد. تشبیهِ اتوبان به رود را هیچ در نمی‌یابد. گذرِ ابرها مدهوش‌اش نمی‌کند. ریاکار است. دروغ می‌گوید. ماءالشعیر بود و نخرید و گفت نبود، و... تحلیلِ شما درست و متین است.


تحلیلِ من، بر اساسِ داستان همینگوی بود که آن هم محلی از اعراب دارد، اما کم. شاید این فضایِ همینگوی‌وار فقط در اثر گرته‌برداری از داستانِ اصلی به متن القا شده باشد و نویسنده نظری بر آن چارچوب نداشته باشد. اما تصدیق می‌کنید که ذکرِ نامِ داستانِ اصلی در بالایِ صفحه گویایِ بعضی شباهت‌ها می‌تواند باشد، یا دستِ کم آن که ذهن را به فضایِ اگزیستانسیالیستیِ مذکور سوق دهد. می‌خواهم استدلال کنم که صحنه‌ی هر دو داستان راویِ استعاره‌یِ روشنی است از جهان و عمر: میانه‌یِ راهی‌ست نامطلوب: وسطِ بیابان است، گرم است، سایه‌ساری نیست، و اگر اندک جایی هست باز گرم است. آدم‌های ماجرا بار فروش‌اند و شوفر و از این دست. گیاهی نیست. تپه‌ها و بیابانی یک‌دست که تخیلِ زنی - که به رایِ من نماینده‌ی انسان است و نه صرفن زن - که جوهره‌یِ فروخورده و سرکوفته‌یِ هنر دارد، از آن‌ها فیل و رود می‌آفریند. در این فضایِ دردبار و دهشتناک، افزون بر دعوایِ حقوقِ زنان و عدم درکِ مردان و امکاناتِ بالقوه و فعلِ عرف و شرع در سرکوبِ نیمی از آدمیان، من معانیِ دیگری هم میابم: ورودِ یکی دیگر به این ولوله-بازارِ آشوب‌زده‌یِ ناراحتِ دهر، این بیابانِ بلا، نشانه‌یِ امید است آیا، یا حماقت؟ کمینه این که همینگوی همواره سمت‌-‌و‌-سویی کمابیش فلسفی دارد. و من در هر دو داستان با طرفِ مؤنثِ کار همداستان‌ام.

داستانِ همینگوی دل-چسب‌تر است. کاش ریموند از کلیشه‌ها کمی دوری می‌کرد. داستانِ او روان، دقیق، و گویاست. توجهِ او به جزئیاتِ رفتارِ بازیگران‌اش به ترسیمِ تیپ‌هایی می‌انجامد که در عینِ این که برای خواننده آشنا و درک‌-پذیر هستند، نو نیستند. شاید نویسنده درگیرِِ نظامِ دو-دویی و متقابلی است که بخشی از مفاهیمِ ذهنیِ خود را به جهان تحمیل می‌کند. مردِ داستانِ او می‌تواند نمادی باشد از گله‌یِ مستبدان و سرکوبگرانِ دورانِ ما، اما نمی‌تواند، و نباید و نشاید، که نماینده‌یِ نوعِِ مرد باشد. از نظرِ من، خلافِ لحنِ کمینه‌گرا و واقع‌گرایِ زبانِ تصویرگونه‌یِ ریموند، داستانِ «رودخانه...» داستانی واقع‌گرا نیست: «نمادین» است. نمادگرایی دستِ خواننده را برایِ تأویل‌های حتی گاه متضاد باز می‌گذارد و از این جهت عرصه‌یِ هیجان‌انگیز و مخاطره‌آمیزی‌ست؛ چه ممکن است که مدلولِ مورد نظر مؤلف از مادرِ نمادها زاییده نشود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

نیایش‌هایِ مشوشِ یک اگنوستیک

رأفت‌ام می‌آید بر کارِ جهان. از اندرونِ دل می‌جوشم و فوران می‌کنم. مثل آتش‌فشانِ ایسلند، که بس که اسم‌اش دراز است، هر کاری که می‌کنم یادم نمی‌ماند. اسم تو اما کوتاه است و هر کاری که می‌کنم یادم نمی‌رود. یک دفعه خیالی از جایی گریبان‌ام را خفت می‌کند. راه‌ها پر است و شلوغ است که نمی‌رسیم که ببینیم زنده‌گی را، که نمی‌توانیم فرار کنیم از دست خیل خیالاتِ خط‌-خطیِ خود. پس خدایا! تو اگر هستی، در کارِ ما که نه، در کارِ جهان نظر کن. و خدایا! تو اگر نیستی، در کارِ ما که نه، در کارِ جهان نظر کن.

«فیه‌ما‌فیه» می‌خواندم. این مرد کلام‌اش مرا به سفینه‌یِ قرار برمی‌نشاند. این مرد بد-اخلاق است. این مرد زاهد است. شیوه‌ی او دیگر است. هم‌پیاله‌یِ ما نیست و نبوده که یادم نیست بوده باشد. شوخی ندارد با کسی. شوخی سرش نمی‌شود. اما این مرد کلام‌اش مرا به سفینه‌یِ قرار برمی‌نشاند. می‌دانم که بار آخر بود. بی‌سابقه مهربانی دیدم. خلاف‌آمدِِ عادت بود. می‌دانیم.