رأفتام میآید بر کارِ جهان. از اندرونِ دل میجوشم و فوران میکنم. مثل آتشفشانِ ایسلند، که بس که اسماش دراز است، هر کاری که میکنم یادم نمیماند. اسم تو اما کوتاه است و هر کاری که میکنم یادم نمیرود. یک دفعه خیالی از جایی گریبانام را خفت میکند. راهها پر است و شلوغ است که نمیرسیم که ببینیم زندهگی را، که نمیتوانیم فرار کنیم از دست خیل خیالاتِ خط-خطیِ خود. پس خدایا! تو اگر هستی، در کارِ ما که نه، در کارِ جهان نظر کن. و خدایا! تو اگر نیستی، در کارِ ما که نه، در کارِ جهان نظر کن.
«فیهمافیه» میخواندم. این مرد کلاماش مرا به سفینهیِ قرار برمینشاند. این مرد بد-اخلاق است. این مرد زاهد است. شیوهی او دیگر است. همپیالهیِ ما نیست و نبوده که یادم نیست بوده باشد. شوخی ندارد با کسی. شوخی سرش نمیشود. اما این مرد کلاماش مرا به سفینهیِ قرار برمینشاند. میدانم که بار آخر بود. بیسابقه مهربانی دیدم. خلافآمدِِ عادت بود. میدانیم.
نيايشی بس تامل برانگيز ...
پاسخحذف