۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

اپیزودهایِ عام‌الفیل ۲



۵
موج می‌زند. آدم تویِ آدم موج می‌زند. باورت نمی‌شود اگر ببینی: عرضِ خیابانِ آزادی ضرب در طول‌اش هم کفافِ این همه را نمی‌دهد. سیلِ بی‌صدایِ آدم‌ها گوشِ که را کر کرده بود که به آوازِ هم‌نوازِ آن همه گلوله خامُش‌اش کردید؟ یکی لب‌های‌اش را به هم دوخته. یکی چسب زده. یکی با نوارِ سبز گره بسته. یکی منقش به ضربدرِ سرخ‌‌اش کرده. یکی پشتِ دهان‌بندش پنهان داشته. یکی شال روی‌اش کشیده. پسران و دخترانی رفته‌اند بالایِ نرده‌هایِ BRT و انگشتِ‌شان را به نشانه‌یِ سکوت بلند کرده‌اند. صدایی نیست و اگر هست پچپچه است. این‌ها را تویی ببین که مردم‌ات بر تو حقِ توحش دارند. نه سنگی نه صدایی.

حالا که هفت نفری به رود زده‌ایم همه جا آرام است. این جا میدانِ فردوسی است و باورت نمی‌شود اگر بگویم از امام حسین خیابان سهمناک شلوغ است. اثری از نیروهایِ زحمت‌کشِ نظامی و شبهِ-نظامی نیست. یعنی الآن دارند زحمت نمی‌کشند؟! مثلِ این که مردم هنوز نمی‌دانند امروز راه‌پیماییِ سکوت است. همین طور می‌روند و شعار می‌دهند تا چهار-راهِ ولیِ‌اسر؟... عثر؟... عسر؟... اصر؟...

ولیِِ کدام؟ چه فرقی می‌کند! مهم این است که از همین‌ جا شروع می‌شود: دارند زحمت می‌کشند. در دسته‌هایِ بزرگ خیابان‌هایِ منتهی به انقلاب را زیرِ نظر دارند. تا چشم کار می‌کند همه‌یِ خیابان‌ها لبریز است. فشارِ جمعیت گاهی آن قدر زیاد می‌شود که منِ خسته و کوفته از آمدن‌ام پشیمان می‌شوم. فشارِ جمعیت از هم جدایمان می‌کند. می‌مانیم من و دو دوستِ دیگر. و زیاد طولی نمی‌کشد که دخترِ وحشت‌برداشته‌یِ دانشگاه را سرِ تامینِ اجتماعی تنها می‌یابیم. همراهان‌اش را گم کرده است. از ترسِ این که ما را هم گم کند - یعنی مرا هم، بقیه گم شدند - یک سرِ نوارِ سبزِ بلندم را به مچِ او، و سرِ دیگرش را به مچِ خودم گره می‌زنم. حالا دیگر گم نمی‌شوی دختر. 

کمی جلوتر، سیدخندان، رییسِ دولتِ اصلاحات، سوار بر پژوی مشکی از فرعی می‌پیچد تویِ خیابانِ آزادی. سرِ بهبودی، نامزدِ سبز بالایِ سقفِ ماشینی با بلندگویِ دستی قول می‌دهد که کوتاه نیاید. فیلم‌اش را که دیده‌ای؟ ولوله‌ای به پا-ست. روبه‌رویِ مسجدِ دانشگاه، شیخِ شجاع محکوم می‌کند. فریادِ مرگ بر دیکتاتور.

می‌میریم تا از آن فشار رها می‌شویم. خدا را شکر انگار همه چیز خوب بود. زد-و-خورد نشد. می‌رسیم به میدانِ آزادی. میدانِ لعنتیِ آزادی...

می‌دانی... هرگز این میدان به کامِ من نساخته. به کامِ ما هم نساخته. بچه که بودم، مادرم مریض می‌شد و دکتر این جا بود. تازه که به تهران آمده بودیم و من ۵-۶ سال‌ام بود، آزادی دورترین و نا-امن‌ترین جایِ جهان بود برایِ من. شلوغ بود. پر از دود بود. پر از آدم‌هایِ عجیبی بود که در عالمِ بچه‌گی نمی‌فهمیدم‌شان. آدم‌هایی که می‌آمدند و با میدانِ آزادی عکس می‌گرفتند. آدم‌هایی که می‌آمدند و رویِ موتور-سیکلتی که آن گوشه به حالتِ تک-چرخ به زمین جوش داده شده بود می‌نشستند و عکس می‌گرفتند. لابد هم عکس‌شان را می‌بردند به بقیه نشان می‌دادند. آدم‌هایی با سر-و-رویِ نا-مرتب، با لباس‌هایی ژنده، با دهان‌هایی که بویِ سیگار و بدتر از سیگار می‌داد. آدم‌هایی با لهجه‌هایِ عجیب که به گوشِ من غریب بود. موهای‌شان رنگِ خاک داشت و انگار سال‌هایِ سال بود که رنگِ آب ندیده بود. مسافر-کش‌هایِ بی‌ادب و نتراشیده که همیشه گران حساب می‌کردند. مینی‌بوس‌هایِ فیات که رسمن ماشین-دودی بودند. اتوبوس‌هایِ دو-طبقه‌یِ آریاشهر-شمشیری و صف‌هایِ بی‌پایانی که لاک‌پشتی جلو می‌رفتند و مردهایی که تویِ صف قدم‌هایِ کوچولو-کوچولویِ بی‌حوصله و خنده‌دار برمی‌داشتند. گداهایِ وحشتناک هم زیاد بودند. فقط خودِ برجِ آزادی بود که همیشه - و حتی حالا - به چشم‌ام جذاب می‌آمد. خیالِ تماشایِ تهران از بالایِ برج... و پرچمی که به جز نوک‌اش چیزی از آن پیدا نبود. بی‌چاره مردمِ ایران. سال‌هایِ پس از جنگ سخت بود، اما نه به سختی الآن. گداهایِ کاسه-به-دست بهتر بودند تا ریزه-خوارانِ چماق-به-دست.

می‌رسیم به میدانِ آزادی. میدانِ لعنتیِ آزادی... می‌نشینیم در چمن‌هایِ قله‌یِ شمالیِ میدان، سمتِ راستِ خیابانِ جناح. دخترک پفک تعارف می‌کند. تشنه‌ام. سیگاری می‌گیرانم. گوش‌ام به صحبت‌هایِ خبرنگارِ هلندی است که دو متر بالاتر نشسته. محظوظِ این اعتراضِ آرام و منظمِ مدنی است. به خودم می‌بالم که شعورِ مردمِ شهرم این همه بالاست که یکی دنیا-دیده از غرب بیاید و مدنیتِ مردمِ تهران محظوظش کند. ساعت چند است دختر جان؟ هشت... و... چهارده... دقیقه...

سیلِ بی‌صدایِ آدم‌ها گوشِ که را کر کرده بود که به آوازِ هم‌نوازِ آن همه گلوله خامُش‌اش کردید؟ این‌ها را تویی ببین که مردم‌ات بر تو حقِ توحش دارند...

سیلِ مردم وحشت‌زده رو به جنوب سرازیر می‌شود. دست‌اش را می‌گیرم و در عرضِ مردم رو به غرب فراری می‌شویم. نترسید! نترسید! ما همه با هم هستیم! یک لحظه بایستد زیرِ دست-و-پا له می‌شویم. صدایِ شلیک‌ها «بسیار» نزدیک است و قطع نمی‌شود. گارد دارد از روبه‌رو می‌آید. در فوج‌هایِ صد-تایی یا دویست-تایی شاید. نمی‌دانم... فرصتِ شماره نیست. می‌رویم در پناهِ حاشیه‌یِ سنگیِ میدان. سه دختر جیغ-کشان تویِ آن شلوغی خود را به زمین می‌کوبند. ضجه می‌زنند. می‌گویند جسدها را به چشم دیده‌اند. یکی می‌گوید ۱۲ تا. از بالایِ پشتِ بام زده‌اند و از تویِ پنجره. هر که می‌آید ضجه می‌زند. یکی دیگر می‌رسد و می‌گوید ۲۰ تا. خدایا آخرالزمان همین است؟ تو می‌بینی؟ می‌بینی؟ صدایِ شلیک رساتر می‌آید. گارد نزدیک‌مان رسیده. فرار می‌کنیم بالایِ تپه‌ها. خوب شد روبان را از دست‌اش باز نکردم. می‌رسیم به خیابانِ شمالِ غربی. گارد گاز-انبری آمده. راه بسته، باید بپریم پایین. ۲ متر ارتفاع داریم. می‌پرم پایین. بپر تو هم! بپر! می‌ترسد. بپر نترس! نمی‌پرد. همه‌اش ۴۰ کیلو است. سنگین نیست. صدایِ شلیک قطع نمی‌شود. آن طرف‌تر برادران‌ام در خون‌شان خفته‌اند. این‌ها را تویی ببین که مردم‌ات بر تو حقِ توحش دارند...

یادم نمی‌رود غمِ سنگینی را که از آن روز در دل‌ام نشست. یادم نمی‌رود سوزش و شورشی را که در درون‌ام نشست. یادم نمی‌رود که به افسونِ شما، اشکِ ما رنگِ افسانه باخت.

صدایِ خون در آوازِ تذرو است
دلا این یادگارِ‌خونِ سرو است...


۶
...


۷
...





۸
چه‌طور می‌شود حالتِ بینِ  تردید و خطر و آشنایی و بی‌حوصله‌گی را شرح داد؟

صبح می‌شود. بعضی چیزها را نمی‌توان تغییر داد. صبح می‌شود. حالا چند ماه است که بحث و مدرسه و کتاب و موسیقی و الباقی را رها کرده‌ام و صبح تا شب به کارهایی می‌رسم که هر لحظه‌اش برای‌ام ناسزایی نابخشودنی و فروناخوردنی-ست. از همین است که صبح‌ها به قولِ آن شاعرِ فقید خورشید همچون دشنامی برمی‌آید و روز شرمساریِ جبران‌ناپذیری‌-ست. 

می‌دانی... اصلن آن روز، و آن روزها، حوصله‌یِ چیزی نداشتم. به دوستان زنگ می‌زنم و نمی‌توانند بیایند. تنها بروم؟ از طبقه‌یِ دهم افقِ کرج پیدا-ست. ابری‌-ست. تویِ این هوایِ باد و باران، تویِ این گرد-و-خاکی که همه جا را گرفته، تویِ این روزهایِ اندوه و پریشانی، تویِ این روزهایی که خیابان‌ها بویِ باروت می‌دهد، من از همیشه گرفته‌ترم. بعد از آن روزهایِ پرشورِ پیش از انتخابات، بعد از ۲۵ خرداد، بعد از نمازِ جمعه‌یِ ۲۹ خرداد، بعد از شنبه‌یِ خونین، بعد از روزِ قدس و باقیِ ماجراها، بیست و چهار ساعته بغضی گلوی‌ام را گرفته و می‌فشارد. بغضِ من کهنه شده. ما مردها هرگز مجالِ آن نیافتیم که فارغ از مردانه‌گی و سبیل و این جور حرف‌ها، یک دلِ سیر بزنیم زیرِ گریه و خودمان را خالی کنیم. این بغضِ سالیانِ من است که چنگ به گلوی‌ام در انداخته. من حتی خودم هم خودم را سانسور می‌کنم، مبادا که خودم هم اشکِ خودم را ببینیم. یادم هست اول بار که به خانه‌یِ فلانی رفتم و صحبتی در افتاد و همدلانه ماجرایی گفت و فارغ از من و در و دیوار و غرور و مردانه‌گی، آرام و آزاد گریست، به او غبطه خوردم. به او غبطه خوردم که این همه سبک است و من یک لحظه - حتی یک لحظه - غرورم نگذاشته که خودم اشکِ خودم را ببینم؛ چه رسد به دوستانِ دور یا نزدیک. ... حالا این منم؟ دستِ کم ندا--- دستِ کم ندا را نمی‌توانم ببینم و آرام‌ام باشد. مگر از سنگ باشم. این است که اشکِ مرا «کتابِ قانون» سرازیر می‌کند: نگارِ جواهریان مرا یادِ ندا می‌اندازد. چرای‌اش بماند... حوصله‌یِ تفصیل ندارم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر