۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

۲۷ مارس

یونسکو ۲۷ مارس را «روزِ جهانیِ تئاتر» نامیده. برایِ همین گفتم این نمایشنامه‌یِ آگوست استریندبرگ را که در دورانِ جوانی به فارسی برگردانده بودم، بگذارم این جا. به امیدِ روزی که وضعیتِ تئاترِ محتضرِ ایران بسامان شود.


قوی‌تر
آگوست استریندبرگ


اشخاص
خانمِ فلانی، بازیگرِ زن، متأهل
دوشیزه بهمانی، بازیگرِ زن، مجرد
پیشخدمت

صحنه: گوشه‌یِ یک کافه‌یِ بانوان. دو میزِ کوچکِ آهنی، یک کاناپه‌یِ مخملیِ قرمز، تعدادی صندلی. خانمِ فلانی، البسه‌یِ زمستانی به بر، و سبدی ژاپنی آویخته به ساعد، وارد می‌شود.

دوشیزه بهمانی نشسته، لیوانی آبجو، نیمه‌خالی، مقابلش، و مشغولِ خواندنِ مجله‌یِ مصوری است که بعدن آن را می‌گذارد و یکی دیگر برمی‌دارد.

خانمِ فلانی: عصر به خیر آمیلیا! روزِ کریسمسه و تو مثِ یه مجردِ بدبخت، تنها نشستی این جا!

دوشیزه بهمانی: (نگاهی به بالا می‌اندازد، با اشاره‌یِ سر تأیید می‌کند و خواندن از سر می‌گیرد.)

خانمِ فلانی: می‌دونی خب، منم ناراحت می‌شم که این طوری می‌بینمِت، تنها، تو کافه، موقعِ کریسمس اونم. یادِ اون عروسیه می‌افتم که تو پاریس دیدم. تو یه رستورانی بود. عروسه نشسته بود واسه خودش مجله‌یِ طنز می‌خوند، دوماد هم داشت اون ور با بقیه بیلیارد بازی می‌کرد. هوم... تو دلَم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست. شروعش که این باشه، ادامه‌‌ش چه طوریه، تَهِش چی می‌شه؟ یارو داره تو عروسیش بیلیارد بازی می‌کنه!

(دوشیزه بهمانی شروع می‌کند به حرف زدن) و عروسه هم گفتی نشست مجله‌یِ طنز خوند؟ خب، این دو تا به کل دو تا چیزن.

(پیشخدمت وارد می‌شود، یک فنجان شکلات جلویِ خانم فلانی می‌گذارد و خارج می‌شود.)

خانمِ فلانی: می‌دونی چیه آمیلیا! به نظرِ من تو اشتباه کردی که نامزدت رو ول کردی. بهتر بود نگه‌ِش می‌داشتی. یادته من اولین کسی بودم که بهت گفتم «ببخشش»؟ یادته؟ اگه گوش داده بودی حالا ازدواج کرده بودی و واسه خودت صاحبِ خونه‌ و زندگی بودی. اون عیده رو یادته که رفتی شهرستان پدر و مادرِ نامزدت رو ببینی؟ یادته چه جوری از خوشبختیِ خونه و زندگی حظ کردی و با تمومِ وجود می‌خواستی تئاتر رو برای همیشه بذاری کنار؟ آره آمیلیا جونم. خونه و زندگی از همه چی بهتره - کنارِ تئاتر - و در موردِ بچه هم... ولش کن این یکی رو تو نمی‌فهمی.

دوشیزه بهمانی (نگاهِ تحقیرآمیزی به او می‌اندازد.)

خانمِ فلانی (یکی-دو جرعه‌یِ کوچک از فنجان می‌نوشد، سبدش را می‌گشاید و هدیه‌هایِ کریسمس را نشان می‌دهد.)

خانمِ فلانی: حالا ببین برایِ قندِ عسل‌هام چی گرفتم. (عروسکی را بالا می‌آورد.) اینو ببین! اینو برای لیزا گرفتم! نگاه کن! چشم‌هاش تکون می‌خوره! سرش هم می‌چرخه! می‌بینی؟ اینم تفنگ بادیه ماجا ئه. 

(گلنگدن را می‌کشد و به سمتِ دوشیزه بهمانی شلیک می‌کند.)

خانمِ فلانی: ترسوندمِت؟ فک می‌کنی دوست دارم با گلوله بزنمِت، نه؟ ای خدا، اگه فک نکنم هم که تو زدی! اما اگه تو دوست داشتی به من شلیک کنی جایِ تعجب نداشت، چون من سرِ راهِ تو قرار گرفتم - می‌دونم هم که هیچ وقت نمی‌تونی اون ماجرا رو فراموش کنی - هر چند من کاملن بی‌گناه بودم. تو هنوز فک می‌کنی من بودم که زیرِ پات رو خالی کردم و از تئاترِ استورا انداختم بیرون، ولی من نبودم. من نبودم، هر چند تو فک می‌کنی من بودم. خب، من هر چی هم که بگم هیچ فرقی به حالِ تو نمی‌کنه. تو هنوز فک می‌کنی کارِ من بوده. (یک جفت دمپاییِ گلدوزی شده در می‌آورد.) اینا واسه‌یِ نیمه‌یِ بهترِ منه. خودم گلدوزی‌شون کردم - من حالم از گلِ لاله به هم می‌خوره - ولیِ اون دوست داره رو همه چی لاله باشه.

(دوشیزه بهمانی نگاهِ کنجکاو و کنایه‌آمیزی می‌اندازد.)

خانمِ فلانی: (دو دستش را رویِ دو لنگه دمپایی می‌گذارد.) می‌بینی پاهایِ باب چه کوچیکه؟ تازه، باید ببینی چه گام‌هایِ شکوهمندی داره. تو هیچ وقت با دمپایی ندیدیش. (دوشیزه بهمانی بلند می‌زند زیرِ خنده.) نگاه کن! (با دمپایی‌ها رویِ میز، ادایِ راه رفتن را در می‌آورد. دوشیزه بهمانی باز هم بلند می‌زند زیرِ خنده.) وقتی هم که خلقش تنگ باشه پاهاشو این طوری می‌کوبه زمین: «اَه! خاک تو سرِ این خدمتکارا که هیچ وقت یاد نمی‌گیرن قهوه درست کنن. حیوونا فتیله‌یِ چراغ رو هم که درست تمیز نکردن!» وقتی هم که بادِ سرد میاد تو خونه، پاهاش یخ می‌کنه و می‌گه: «اوف، چه سرده؛ ابله‌هایِِ نفهم حتی بلد نیستن شومینه رو روشن نگه دارن.» (کفِ دمپایی‌ها را به هم می‌سابد.) 

(دوشیزه بهمانی جیغش از خنده در آمده است.)

خانمِ فلانی: بعد که میاد خونه باید یه ساعت دنبالِ دمپایی‌هاش بگرده که ماری چپونده زیرِ کشوها - اوه، ولی خدا رو خوش نمی‌آد آدم بشینه این طوری پشتِ سرِ شوهرش مسخره‌ش کنه، وقتی که بیچاره یه همچین مردِ خوبیه. تو باید یه همچین شوهری می‌داشتی، آمیلیا. به چی می‌خندی؟ چی؟ چی؟ می‌بینی که چه قدر با من صادقه. آره، مطمئنم که با من صادقه، چون خودش بهم گفت - به چی می‌خندی؟ - که وقتی رفته بود نروژ سفر، اون فردریکایِ بی‌حیا اومده بود اغفالش کنه! دیگه چیزی از این شرم‌آورتر هم هست؟ (مکث) چشماشو از کاسه در می‌اوردم اگه وقتی خونه بودم می‌او‌مد سراغِ شوهرم. (مکث) خدا رحم کرد که باب خودش اومد بهم گفت و از این ور و اون ور به گوشم نرسید. (مکث) ولی باور کن که فقط فردریکا نبوده، غیر از اون چند تا دیگه هم بودن! نمی‌دونم چرا، ولی زن‌ها دیوونه‌یِ شوهرِ من هستن. احتمالن فکر می‌کنن که می‌تونه یه جوری بیاردشون تو تئاتر، چون بالاخره به دولت وصله. شاید خودِ تو هم دنبال اون افتاده بودی. من هیچ وقت به تو زیاد اعتماد نکردم. ولی حالا مطمئنم که اون هیچ وقت ذهنش رو مشغولِ تو نکرده، تو هم همیشه انگار ازش دقِ دلی داری یه جورایی. 

(مکث. گیج و پرسشگرانه به هم می‌نگرند.)



خانمِ فلانی: بیا امروز عصر یه سری به ما بزن، آمیلیا، بیا نشون بده که ازمون - از من - اصلن دلخور نیستی. نمی‌دونم، ولی فکر کنم سختَمِِه که تو رو بذارم جزوِ دشمنای خودم. شاید برایِ این که من سرِ راهِ تو ایستادم (آرام‌تر) یا - واقعن می‌گم - نمی‌دونم چرا - دقیقن چرا. 

(مکث. دوشیزه بهمانی، کنجکاو به خانم فلانی می‌نگرد.)

خانمِ فلانی: آشنایی‌مون خیلی عجیب و غریب بود. اولین بار که دیدمت ازت ترسیدم، اون قدر ترسیدم که نذاشتم یه لحظه هم از جلویِ چشمم دور شی. اصلن کِی و کجاش مهم نبود، همیشه خودم رو بغل دستِ تو پیدا می‌کردم. جرئت نکردم بذارم تو دشمنم بشی، برای همین باهات دوست شدم. ولی هر وقت که تو می‌اومدی خونه‌یِ ما، جنگِ اعصاب به راه می‌افتاد، برایِ این که من می‌دیدم که شوهرم نمی‌تونه تو رو تحمل کنه. همه‌ چیز عینِ یه مانتویی که به تنِ آدم نخوره، کج و کوله می‌شد - من همه‌یِ تلاشم رو کردم که رفتارِ شوهرم با تو دوستانه باشه، ولی تا وقتی که نامزد نکردی هیچ کاری از پیش نبردم. بعد رفاقت‌تون چنان شدید شد که معلوم شد هیچ کدومتون تا موقعی که حاشیه‌یِ امنیت نداشتین احساساتِ واقعی‌تون رو بروز نمی‌دادین - بعد - بعدش چه طور شد؟ من حسادت نکردم - چه حرفا! و یادمه که تویِ غسلِ تعمید، که تو نقشِ مادرخونده رو بازی می‌کردی، من بهش گفتم که بوسِت کنه - اونم کرد، تو هم پاک گیج شدی. من اون موقع نفهمیدم - بعدن هم بهش فکر نکردم - اصلن هیچ وقت بهش فکر نکردم تا - تا همین الآن! (ناگهان از جا برمی‌خیزد.) چرا ساکتی؟ از اول تا حالا هیچی نگفتی، ولی گذاشتی همه‌ش من حرف بزنم! نشستی اون جا و با اون چشمات همه‌یِ این فکرا رو از تو سرِ من، مثِ مار از تو سوراخ، کشیدی بیرون، این فکرا رو - این شک‌ها رو - شاید. بذار ببینم! اصلن تو چرا نامزدیت رو به هم زدی؟ تو چرا دیگه نمیای خونه‌یِ ما؟ چرا امشب نمیای یه سری به ما بزنی؟

(دوشیزه بهمانی انگار می‌خواهد حرف بزند.)

خانمِ فلانی: هیس! لازم نکرده حرف بزنی - خودم همه چیزو می‌فهمم! برایِ این که زیرا - برایِ این که زیرا - برایِ این که زیرا! بله، بله! حالا دیگه بی‌حساب شدیم. همینه. ای داد خدایا! من با تو پشتِ یه میز نمی‌شینم. (وسایلش را به میز دیگری منتقل می‌کند.) برایِ همینه که من مجبورم همه‌ش نقشِ گلِ لاله رو - که متنفرم ازش -  رو دمپایی‌هاش گلدوزی کنم، چون تو گلِ لاله دوست داری؛ برایِ همینه که (دمپایی‌ها را رویِ زمین می‌اندازد.) تابستونا می‌ریم دریاچه‌یِ مِلارن، چون تو از آبِ شور خوشت نمیاد؛ برایِ همینه که اسمِ پسرِ من شده اسکیل، چون بابایِ تو اسمش اسکیل بوده؛ برایِ همینه که من باید رنگ‌هایی رو بپوشم که تو خوشت میاد، کتاب‌هایی رو بخونمم که تو خوشت میاد، غذاهایی رو بخورم که تو خوشت میاد، نوشیدنی‌هام نوشیدنی‌هایِ تو باشه -  شکلات مثلن - برایِ همینه - وای خدایا - وحشتناکه، بهش که فکر می‌کنم می‌بینم وحشتناکه. همه چی، همه چی باید از تو به من برسه. حتی هیجان‌هات هم! روحت خزیده تو روحِ من، مثِ یه کرمی که پوسته‌یِ یه سیبی رو سوراخ کرده باشه و خزیده باشه توش، همه‌ش رو خورده باشه و دیگه هیچی ازش نمونده باشه مگه  یه پوسته‌یِ سفت و یه کم گردِ سیاه داخلش. خواستم از دستت  در برم، ولی نتونستم؛ تو مثِ مار چنبره زدی جلوم و با چشمایِ سیاهت با خنده زل زدی تو چشام. وقتی که بال‌هام رو باز کردم دیدم فقط منو میکشونن پایین؛ من تویِ آب، عینِ خر گیر کردم تو گِل؛ هر چی بیش‌تر تقلا کردم، هی بیش‌تر کشیده شدم پایین و پایین‌تر، تا بالاخره تهِ آب غرق شدم و دیدم تو اون پایین مثِ خرچنگ منتظری که منو با چنگال‌هات بگیری - الآن هم همون پایین افتادم.

من ازت متنفرم، متنفرم، متنفرم! تو هم اون جا نشستی ساکتِ ساکت، بی‌تفاوتِ بی‌تفاوت، عینِ خیالت هم نیست که ماهِ بدر در اومده یا محاق شده؛ کریسمسه یا سال‌تحویل؛ بقیه خوشحالن یا ناراحت؛ زورشون نمی‌رسه که متنفر باشن یا زورشون نمی‌رسه که عاشق باشن؛ مثِ لک‌لکی که دَمِ سوراخ موش کمین کرده صامت نشستی - ازت بر نمیاد که بو بکشی، بری دنبالِ طعمه‌ت و شکارِش کنی، فقط می‌تونی همین جا منتظرش دراز بکشی! گوشه‌یِ این کافه کز کردی - می‌دونستی واسه‌یِ تو ئه که اسمش رو گذاشتن «تله موش»؟ - داری مجله می‌خونی، شاید که ببینی بدبختی به کی رو کرده، که ببینی به کی تویِ تئاتر محل نذاشتن؛ نشستی این جا و نقشه می‌کشی برایِ قربانیِ بعدیت، مثِ یه ناخدایِ کشتی‌شکسته که داره حساب می‌کنه چه قدر احتمال داره که خسارتش رو از این و اون بگیره. آمیلیایِ بدبخت! من با این وجود دلم به حالِ تو می‌سوزه، برای این که می‌دونم که غمگینی، غمگین مثِ یه زخم‌خورده، و عصبانی‌ هستی، چون زخم خوردی. من نمی‌تونم از دستت عصبانی باشم - مهم نیست که چه قدر می‌خوام عصبانی باشم - چون تو اون ضعیف‌تره از آب در اومدی. اون همه ماجرایی که با باب داشتی هم منو به دردسر نمی‌اندازه. که چی؟ اون ماجرا چه دخلی به وضعِ من داره؟ تازه، چه فرقی می‌کنه که من شکلات خوردن رو از تو یاد گرفته باشم یا یکی دیگه؟ (جرعه‌یِ کوچکی از فنجان می‌نوشد.) در ضمن، شکلات خیلی هم برایِ سلامتی خوبه. اگر هم تو به من یاد دادی که چه لباس‌هایی بپوشم - فبه المراد! - فقط منو به چشمِ شوهرم جذاب‌تر کردی. این جا هم تو باختی و من بردم. به نظرِ من از رویِ نشونه‌هایِ خاصی که هست و می‌شه باهاشون قضاوت کرد، تو دیگه باب رو از دست دادی، حتمن هم پیشِ خودت فکر می‌کردی که من باید ترکش کنم - باشه، همون کاری رو بکن که با نامزدت کردی، بعدش هم بشین مثِ الآن غصه بخور؛ ولی، حالا می‌بینی که من ترکش نمی‌کنم - دیگه اِنقدر هم نباید پرتوقع باشیم. من چرا باید یه کاری رو بکنم که هیچ کسِ دیگه‌ای نمی‌کنه؟

احتمالن حسابِ همه‌ چیز رو که بکنیم، در این لحظه اون قوی‌تره منم. تو، چیزی از من نصیبت نمی‌شه، ولی خیلی چیزا به من می‌دی. حالا انگاری من دزدم؛ چون صاحبِ اون چیزی هستم که تو از دست دادی. چه طور می‌شد غیر از این باشه، وقتی که همه چیز تو دست‌هایِ تو این این قدر بی‌ارزش و ابتر می‌شه؟ تو هرگز نمی‌تونی عشقِ مردها رو با اون لاله‌ها و هیجان‌هات حفظ کنی - ولی من می‌تونم. تو از اون کتاب‌هایی که می‌خونی نمی‌تونی زندگی کردن رو، اون طوری که من یاد گرفتم، یاد بگیری. تو اسکیلِ نازِ منو نداری که قربون-صدقه‌ش بری، حتی اگه اسمِ بابات هم اسکیل بوده باشه. تازه، چرا همه‌ش ساکتِ ساکتِ ساکتی؟ اولش فکر کردم سکوتِ تو قدرته. ولی حالا فکر می‌کنم مالِ اینه که حرفی نداری بزنی! چون اصلن هیچ وقت به هیچی فکر نمی‌کنی! (برمی‌خیزد و دمپایی‌ها را برمی‌دارد.) حالا دارم می‌رم خونه - لاله‌ها رو هم با خودم می‌برم - لاله‌هایِ تو! تو نمی‌تونی از دیگران چیزی یاد بگیری؛ نمی‌تونی خم شی - بنابراین مثِ یه ساقه‌یِ خشک می‌شکنی! ولی من نمی‌شکنم! دستت درد نکنه آمیلیا که این همه درس‌هایِ خوب یادِ من دادی. دستت درد نکنه که به شوهرم یاد دادی چه طوری عشق بورزه و محبت کنه. حالا هم من دارم می‌رم خونه که عشقم رو بهش نشون بدم.

(خارج می‌شود.)

پایان
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

فیلمِ اقتباسی از این نمایشنامه را، که با اصل نمایشنامه تفاوت‌ دارد، از این جا ببینید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر