۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

اپیزودهای عام‌الفیل ۱

۱
سال را سرِ سفره‌یِ مادربزرگ تحویل می‌کنیم و عکسِ پدربزرگ سرِ سفره است. حالا چند ساعتی می‌گذرد و پایِ پیاده راهیِ حافظیه‌ام. شبِ غزل‌پرورِ حافظیه مشوش و پر نسیم است. بهارنارنج‌ها در هوا می‌وزند و زمستان باران نباریده و شیراز هوایِ نوروزهایِ قدیم را ندارد. پسربچه‌ای آبِ حوض را بازیگوشانه دستخوشِِ تلاطم می‌کند و عکسِ مرا خراب. جای‌ام را عوض می‌کنم و روستایی‌زاده‌ای می‌آید و هی جلویِ دوربین می‌ایستد. حافظیه شلوغ است و خواجه مرا بارِ عام نیز هم نمی‌دهد. 

رفتم که بروم. جوانی در خرقه‌یِ روحانیانِ عمامه-سفید و ناآرام، آرام می‌گذشت. گفتم: محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد ببرد. دوست‌ام شنید و جوانِ ناآرام نشنید. نزدیکِ درِ خروجی رسیدم. شورشی از درون منقلب‌ام کرد. باز گشتم. ناآرام به سویِ جوانک رفتم. گفتم: ببخش. پشتِ سر تو چیزی گفتم. پرسید: چی؟ گفتم: بگذر. گفت: گذشتم؛ چی گفتی؟ گفتم: محتسب شیخ شد و فسقِ خود از یاد ببرد. گفت: بخشیدم. نگران بود. خیره نگاهی کرد. گفت: خواستم بروم شاه‌چراغ، دیدم این‌جا نزدیک‌تر است، آمدم این‌جا. برادرم یک ساعتِ پیش چاقو خورده. بردیم‌اش بیمارستان. خونِ زیادی ازش رفته. دعا کن برای‌اش. تو آدمِ بدی نیستی.


۲
نیایش شده پارکینگِ روان. مردم سرشان را از تویِ پنجره‌ها بیرون آورده‌اند. می‌زنند و می‌رقصند. شعار می‌دهند. نوار‌هایِ سبز بر آینه‌ها، بر آنتن‌ها، بر مچ‌ها، بر انگشت‌ها و بر هزار جایِ دیگر به رقص در آمده‌اند. گه‌گاه موتور-سواری دو-سه پشته رد می‌شود و پرچمِ سه-رنگِ میهن را به رخِ هم‌میهنان‌اش می‌کشد. ناگهان تویِ ترافیکِ روان از ماشین می‌پریم پایین که یک بغل آمارنامه و پوستر و الباقی را بین ماشین‌ها پخش کنیم. مثلِ آبِ باران به خوردِ خاکِ کویر می‌رود. به هزار جای‌مان نوارِ سبز بسته‌ایم و هزار جای‌مان را دختران و پسرانی سرمستِ از پیروزیِ عن‌قریب، از دور به اشارتِ دستی و لبی، می‌بوسند.

ولی‌ِعصر شطِ سبزِ خروشانی‌ست که آب‌اش سر-بالا می‌رود و برایِ قورباغه که ابوعطا بلد نیست بخواند، رجز می‌خواند. دست در دستِ هم، مردمی هستند شاد و طناز و امیدوار و شلنگ‌انداز: او رفت! ای ایرانِ بنان را، یارِ دبستانی را، وطن ای هستیِ من را، ایران ای سرایِ امید را، و هزار رقم چیزِ دیگر را سر می‌دهند؛ همه هنوز حیرت‌خوار از مناظره، یا بهتر بگویم، معارضه‌ای بی‌سابقه. شب آبستن است. این گوشه و صد گوشه‌یِ دیگر یکی ایستاده رویِ نیمکتِ پارکِ ملت، از آن بالا بحث‌هایِ روشن‌فکری می‌کند با چهل نفرِ دیگری که دورِ نیمکت حلقه زده‌اند. آن گوشه رای‌هایِ خاموش بقیه را ترغیب به خاموشی می‌کنند. یکی می‌آید با پرچمی سه-رنگ و بی‌نشان، مزین به عکس مصدق و بازرگان و رییس‌-جمهورِ سبز. همه‌چیز در امن و امان است. پلیس نیست. هیچ طرفی نیست. مردم همدیگر را دوست دارند. چهره‌ها دوستانه و بشاش است. طرفدارانِ تغییر و سبزها چه هوای هم را دارند. نشاندار‌هایِ سه-رنگ ندرتن یافت می‌شوند. همه چیز در کلام خلاصه می‌شود. این‌جا تکه‌ای از پاریس است. با این همه، ونک به تجریشِ من ... آن طرف‌تر در عباس‌آباد، صفِ به-هم-پیوسته‌یِ اتوبوس‌هایِ همه‌یِ مردم، بخشی از مردم را به مصلا برده است. آن‌جا تکه‌ای از کجا-ست؟


۳
حالا دیگر سه روز است که بیدارم. هشتِ صبح را به چشمِ خودم دیدم که صف‌ها بسته شده. از هر شهری که می‌توانم آمار می‌گیرم و خوشبختانه دوستان در اقصی نقاط هستند. حالا دویِ ظهر است و فلان شخصِ معتبر می‌گوید هفت به یک قطعی است. سه‌یِ ظهر است و همه‌یِ حوزه‌هایِ محل را سر زده‌ام. بعضی چیزها بعضی وقت‌ها ان قدر کم پیدا می‌شوند که می‌توان با انگشت‌ هم جمع‌شان زد. بعضی چیزهایِ دیگر بر عکس‌اند. ساعتِ دهِ شب نشده هنوز و در آن حوزه را بسته‌اند. یکی با ماشین می‌رسد و آدرس یک حوزه‌یِ دیگر را می‌پرسد. چه شوری برایِ رای دادن دارد. به خانه بر می‌گردم، با تنی خسته و دلی امیدوار و شادمان. فردا شب جشنِ پیروزی به پا است. به پا است؟ ده و نیم شب است که از خستگی بی‌هوش می‌شوم.

دوی شب. برادر آسیمه‌سر درِ اتاق را باز می‌کند. ده بار صدای‌ام می‌زند. و من تکان هم نمی‌خورم. شب آبستن است. از خوابِ سنگینِ شیرینِ هوش‌ربایی، به شنیدنِ خبری هوش‌رباتر، همه‌مان چنان می‌پریم که همه‌ می‌دانیم. آه شب آبستن است. آه شب آبستنِ عشق و درد است. شب آبستن قیمت جانِ خواهران برادرانم است. شب آبستنِ اشکِ مادرانم است. شب آبستنِ چماق است و باتوم. شب آبستنِ وقاحتِ ابدیِ دروغ و نیرنگ و ریا-ست. شب آبستنِ خون است. شب آبستنِ عشق است. شب آبستنِ بند است؛ آبستنِ هزار دیوار است. شب آبستنِ تو-ست...


۴
ونک را بسته‌اند. پلیس این‌جا، پلیس آن‌جا، پلیس همه‌جا، اما ونک را سبزها بسته‌اند. دور تا دورِ میدان رویِ زمین نشسته‌اند. مرگ بر این  و مرگ بر آن می‌گویند. ماشین‌ها بوق می‌زنند. بوق پشتِ بوق. فریاد رویِ فریاد. سه هزار نفر شاید هستند. نیرویِ انتظامی با مهربانی وارد می‌شود. دستِ چند نفری را می‌گیرد و از رویِ زمین بلند می‌کند. نیرویِ انتظامی سبزِ تو هم قشنگه! پلیس دستِ چند نفرِ دیگر را هم می‌گیرد. نیرویِ انتظامی، حمایت، حمایت! پلیس صدای‌اش را بالا می‌برد. پلیس دستِ مردم را می‌کشد. مردم گل سرخ پرت می‌کنند سمت‌شان. پلیس دست به باتوم می‌برد. یکی بطری پرت می‌کند طرف پلیس. بقیه سر او داد می‌زنند که نزن! میدان در تسخیرِ سبزها-ست. از همه طرف هر لحظه اضافه می‌شوند. دویِ ظهر است. سابقه نداشته که آرای چهل میلیونی را چند ساعته بشمارند. چرا؟ حتمن چون تا به حال چهل میلیون رای یک‌جا نداشته‌ایم! حالا که انتخاباتِ چهل میلیونی داریم، دارنده برازنده. چشمِ دوست و دشمن کور، خودی و غیرِ خودی هم نکنید!

مردم از پایین دارند می‌روند سمتِ فاطمی. دیشب فاطمی را بسته‌اند. بلوک چیده‌اند. فاطمی و توابع دستِ گارد است. میرهادی را رُفته‌اند و پلمپ کرده‌اند.

جمعیتِ پنجاه هزار نفری و بلکه بیش‌تر از ونک سرازیر می‌شود. از کوچه‌ها و ساختمان‌ها هر لحظه قطره‌ای به رودِ سبز می‌پیوندد. از داروخانه‌ها ماسکِ می‌دهند به مردم که شناخته نشوند. دوربینِ کنترلِ ترافیک مرام می‌گزارد و سرش را می‌گیرد طرفِ آسمان، و هلهله‌یِ مردمِ سبز. یکی ده طبقه بالاتر پرچمِ سبزی را در هوا تکان می‌دهد و ده دقیقه کف و شادی این جا کفِ خیابان. همه چیز خوب است. امن است: اعتراضِ آرامِ مدنی در تهران... تا این که...

ساعت ۴:۱۵. خبرهایِ بد زود می‌رسد: تایید کردند. وجودِ مبارک صحتِ داستان را تایید کردند. پاهای‌ام سست می‌شود. راهی را که بروند، بر نمی‌گردند. تکیه می‌دهم به نرده‌هایِ پارکِ ساعی. دوستان می‌روند. گم‌شان می‌کنم. نهادهایِ ذی‌ربط هنوز ساکت‌اند. همه چیز امن و امان است؟

۴:۲۵: به صدایِ جیغ و دادِ مردم، ناباورانه بر می‌گردم به عقب: صحنه‌ای که بنا بود بارها و بارها و بارها تکرار شود، اول بار این ‌جا به چشم رسید. می‌زنند. ناجوانمردانه می‌زنند. باورنکردنی می‌زنند. زنِ پنجاه ساله گیرشان افتاده ای خدا. دخترِ و پسر فرقی ندارد ای خدا. هیچ جا اگر مساوات نیست، این جا هست. فرار می‌کنم بالایِ پنجره‌یِ مغازه‌ای. سه تا از موتورهای‌شان می‌خورد به هم و می‌ترکد. گیرِ مردم می‌افتند. مردم نمی‌زنندشان. مردم نمی‌زنندشان. تهران شده فلسطین. این صحنه‌ها را فقط از اخبارِ ایران دیده بودم. فرار و قرار. جنگ و گریز. بویِ عجیب و غریبِ فعلی، و آشنایِ بعدی. چشم‌ها می‌سوزد. زیاد می‌سوزد. جیغ و فریاد. جنگِ سنگ. تختِ‌طاووس دارد می‌سوزد. نمی‌فهمیم که اتوبوس چه‌طور آتش گرفت. همه‌یِ خیابان آتش گرفته. تهران دارد می‌سوزد. تهرانِ من آتش گرفته. پیرمردِ عابری را زده‌اند و باورم نمی‌شود آن چه را که می‌بینم. می‌بینم و باورم نیست. توی‌ِ چشم‌هایِ غزالِ جوانی دودِ سیگار می‌دهم و توی‌ دهان‌اش. عجب از دنیایِ وارونه‌یِ ما نیست که نفس‌ها با سیگار باز شود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر